Chapter 72

715 79 2
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•

حدود دو ساعته كه توي خونه خودمونيم.البته اينجا خونه هريه ولي اون ميگه چون باهم زندگي ميكنيم خونه منم ميشه...

هري نيم ساعته رفته حموم و گوشيش معلوم نيست كجاست...

من دارم لباسارو جابه جا ميكنم و اونايي كه كثيفن رو ميبرم تو اتاق لباس شويي...

دقيقا يه هفته ميشه كه با مادرم حرف نزدم!ديگه سختگيري نميكنن و خط هارو باز ميذارن و ما ميتونيم راحت باهم صحبت كنيم.

اگه هري زحمت بكشه بياد بيرون بعدش من ميرم ولي اين جور كه معلومه فعلا نمياد... پس بهتره با مامانم تماس بگيرم

بعد چندتا بوق گوشي رو برداشت

-الو مامان؟
-ركسانا؟سلام!چه خبر؟خوبي؟
-اوهوم!شما؟
-ما هم خوبيم...چيكار ميكني؟
-از انگليس برگشتيم و منتظرم هري از حموم بياد بيرون...
-ركسانا؟
-جانم
-به نظرت درسته كه...؟امممم...يعني اون باهات كاري نداره
قرمز شدم!فكر اينجاشو نكرده بودم!فكر نميكردم مامانم ازم همچين سوالي بپرسه
-اممم...نه تا الان...
-ميدوني من نميخوام تو زندگيت دخالت كنم؟
-معلومه!
-ما شايد بيايم اونجا
با اين حرف انگار برق سه فاز بهم وصل شد!
-چيييييييي؟!!!!
با جيغ از مامانم پرسيدم.مامانم خنده كوتاهي كرد و جواب داد
-با پدرت اينجا رو ترك ميكنيم و پدرت الان دنبال خونه توي نيويوركه...خوشحال نشدي؟
-واقعا دارين مياين؟!واي خدا بهتر از اين نميشه! ميفهمين دارين چي ميگين؟من خونه دارم و الان دارم با هري زندگي ميكنم...
-يعني ما نميتونيم خونه بخريم؟
-منظورم اين نبود
-دليل نداره چون تو اونجايي ما به تو وابسته باشيم
ديدم درست نيست اين بحثو ادامه بدم پس تنها چيزي كه گفتم "باشه" بود و بعد از مامانم خداحافظي كردم
برگشتم و ديدم هري به چهارچوب در تكيه داده و داره منو نگاه ميكنه كه پشتم بهش بود... چند لحظه به هم نگاه كرديم تا اينكه يهو اومد جلو و گفت

"با كي حرف ميزدي؟"

"مامانم"

اون فقط يه حوله دور پاهاش پيچيده بود

سري تكون داد و رفت تو كمد.وقتي داشت با من صحبت ميكرد اصلا بهم نگاه نكرد و بيشتر تو فكر بود
اصلا اين چند روزه كلا تو فكر بود و اين داشت منو نگران ميكرد...

وقتي با تلفن حرف ميزد من نگران اين بودم كه نكنه با دختر ديگه اي باشه و وقتي ميرفت تو خودش نگران اين ميشدم كه ممكنه مشكلي واسش پيش اومده باشه
روي تخت نشسته بودم و داشتم با خودم فكر ميكردم كه هري از كمد اومد بيرون

"پاشو بريم بيرون"

سرمو بلند كردم...يه شلوار جين تنگ مشكي با تي شرت مشكي...وقتي اين جوري لباس ميپوشيد من ميتونستم بپرستمش!

"كجا؟"

با تعجب پرسيدم

"شام"

"مگه فردا صبح زود پرواز نداري؟"

"گفتم پاشو بريم"

تسليم شدم.هيچ وقت نميتونستم مقابل روي خشن هري بايستم!

تصميم گرفتم يه پيرهن سفيد مشكي راه راه و كفش پاشنه بلند سفيد بپوشم.كيف دستي ميشكيمو برداشتم و رفتم پايين.

ديدم هري روي مبل نشسته و دستاشو روي تكيه گاه مبل گذاشته بود و تلويزيون نگاه ميكرد.تا فهميد من دارم از پله ها ميرم پايين تلويزيونو خاموش كرد و كت مشكيشو برداشت . دستمو گرفت و در ماشينو برام باز كرد و من با چهره متعجب تو ماشين نشستم!

تو راه سكوت بود و من داشتم ديوونه ميشدم تا اينكه گفتم

"خب...دليل اين بيرون اومدن چي بود؟"

برگشت و يه لبخند زد...چال صورتش معلوم شد و همين كافي بود تا تموم خستگيا از تنم دربره

"مگه بار اولمونه؟"

لبخند هنوز روي صورتش بود

"نه ولي...من تورو ميشناسم"

"خب...آره...يه دليلايي داره...من نزديك يه ماه نيستم و...خب اين ميتونه يه جور خداحافظي باشه"

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now