Chapter 58

647 82 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
"خب بگو چي شد تو حياط؟" وقتي وارد ماشين شديم با كنجكاوي از رومينا پرسيدم
"هيچي..." و مثل اين عاشقايي كه توي روياهاشون غرق ميشن لبخند زد
"منو نپيچون!"
"رفتيم تو حياط و قدم زديم.اون اول گفت چندوقته عاشق شده و اين حرفا بعد يهو پيچيد جلوي من و يه شاخه گل در آورد و گفت كه عاشق من شده..."
"خب تو چيكار كردي؟" با كنجكاوي ازش پرسيدم
"پريدم بغلش.انتظار داشتي چيكار كنم؟"
خب انتظار ديگه اي نداشتم راستش!
"هيچي!"
"خب تو بگو هري چرا يهو اون جوري شد؟"
"ياد اون دفعه كه روش مشروب ريختم افتاد و قاطي كرد...نميدونم چرا يهو زد به سيم آخر!؟"
رومينا يكم فكر كرد بعد با جديت تمام گفت
"پريود نبوده؟"
"اي كثافت!!!" بعد با هم زديم زير خنده و تا موقع رسيدن به خونه و رفتن تو تخت خواب حرف نزديم
...
"رومي؟" "هوممم" انگار خوابيده!
"مياي كنار من بخوابي؟"
"ركسانا هم من هم تو دوست پسر داريم..."
چقدر اينا منحرف شدن!
"منظورم اينه به ياد قديما كه با هم تا صبح حرف ميزديم"
"تو روحت!باشه"
و بالش و پتوشو برداشت و آورد تو اتاق من
"تو چرا با هري دوست شدي؟"
اون با صداي خوابالوش پرسيد
"خب چون جذابه" با جديت تمام جوابشو دادم
"نه نه نه! كلمه جذاب فقط مختص ليامه"
"نخيرم!" "آره!" "نه!" "آره!" "نه!" "آره!"
و اين كل كل ادامه پيدا كرد تا جايي كه با بالشا با هم جنگيديم و كل اتاق پر از پَر شد
"رومينا تو روحت!تو هنوز دست از بچه بازي برنداشتي؟"
"من سر ليام شوخي ندارم"

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now