Chapter 10

845 99 3
                                    


•داستان از نگاه هري•
"هريييييي!ركساناااااا!!!!" صداي جيغ ريانا منو از فكر اون دختر لجباز درآورد. خودمو خونسرد نشون دادم و هيچ حركتي نكردم "بهش گفتم موجا بلنده.حالا هي لج كنه..." "پسر!الان وقت اين حرفا نيست! غريق نجات مون تويي.زود باش ممكنه غرق بشه"
صداي ليام منو هشيار كرد. فكر اينكه غرق بشه داشت ديوونم ميكرد. زود دويدم سمت دريا و سريع به طرف بدن نصفه جونش شنا كردم و گرفتمش. وقتي تو بغلم داشتمش فهميدم چيزي كن سينه هاشو ميپوشونه الان بالا رفته!عاليه! حالا بايد سعي كنم اين پارچه تنگو بكشم روي اون دوتا چيز گنده. وقتي موفق شدم سريع تر سمت ساحل شنا كردم.
حالا بايد تنفس مصنوعي بدم؟ اگه همين طور ادامه پيدا كنه شرايط فراهم ميشه تا آخر شب من و اون رو تختيم! يواش گذاشتمش رو شناي ساحل و آروم ليامو به لباش نزديك كردم. اونا نرم تر از چيزي بودن كه فكرشو ميكردم.وقتي داشتم هوا رو از دهن خودم وارد دهن اون ميكردم هرآن ممكن بود زبونم هم بره تو دهنش. بيشتر ميخواستم حسش كنم ولي خودمو كنترل كردم تا وقتي كه شنيدم يكي گفت:"بسه هري كافيه به هوش اومد" سريع رفتم كنار. ميخواستم نايل رو بزنم كه لحظه مو خواب كرد.ولي به جاش با نگراني به ركساناي ضعيف كه آروم داشت تكون ميخورد نگاه كردم.وقتي چشماش باز شد و خيالم راحت شد، دوباره باسردي بهش نگاه كردمو رفتم كنار.
نميخوام بيشتر از اين بهش نزديك بشم مخصوصا كه الان تو اين جمع عزيز و دوستانه هستيم. با تعجب داشت به اطراف نگاه ميكرد ولي بعد...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now