Chapter 63

669 77 0
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
برگشتم و در كمال تعجب ديدم دخترا نيستن!!
يكم جلوتر رفتم و ديدم سرشون گرمه.يكي داره با تلفن صحبت ميكنه يكي داره نشيمن رو مرتب ميكنه يكي هم داره ظرفاي آشپزخونه رو جمع ميكنه...
"اينجا چه خبره؟" وارد آشپزخونه شدم و آروم از پري پرسيدم
"پسرا تا بعدازظهر نميان" اون تند جواب داد
"خب؟" اينكه تا بعدازظهر نميان دليل خوبي نيست براي اين عجله شون!
النور وارد شد و گفت "امروز سيزده سپتامبره"
"عه؟!چه زود گذشت...خب؟"
يه دفعه يه چيز محكم خورد پس كله م!
برگشتم و ديدم روميناعه!
اون با عصبانيت گفت "تو مطمئني قبل از اين دايركشنر بودي؟خب امروز تولد نايله ديگههههه"
دستمو مشت كردم و زدم به پيشونيم.چطور يادم رفت؟!
"آخخخخ حواسم نبود!وايسا...وايسا ببينم تولد؟هنوز هيچ كار نكرديم!كادوووو؟!!!"
"زود برو يه چيز بخر" النور جواب داد. خوب شد گفت واقعا وگرنه خودم نميدونستم
"شما ها چيزي خريدين؟"
"آره" "معلومه" "اوهوم"
اونا با هم جواب دادن.عالي شد واقعا!
سريع رفتم توي اتاقم و لپ تابمو روشن كردم
خداااا چي بگيرم؟!
رفتم توي يه سايتي و گشتم ولي...
چرا تنوع كادو براي پسرا كمه؟!
نا اميد نگاهمو از لپ تاب برداشتم و به چندتا مجله خيره شدم تا يه ذره فكر كنم
اين عكس چيه روي اون مجله؟!
موتور...؟موتوررررر!!!!
خودشه!!!! رفتم توي سايتي كه روي مجله آدرسشو داده بود... دقيقا همون موتوري كه روي مجله بود رو انتخاب كردم.فكر كنم رنگ مشكي براي پسرا رنگ مناسبيه
مشخصات موتوري كه ميخوام رو براي اونجا فرستادم...
چيييييي؟!!! زمان تحويل يه هفته ديگه؟!!!
با شماره پايين سايت تماس گرفتم
-بفرماييد
-سلام خسته نباشيد.من همين الان اينترنتي يه موتور خريدم ولي زمان تحويلش يه هفته ديگه ست. ميخواستم تا امروز ساعت سه برسه
-چي؟خانوم الان ساعت دوازدهه چطور...
-من هرچقدر پول بخواد ميدم
-زياد ميشه
-اشكال نداره
-گفتين ساعت سه؟
-بله -كد تون چي بود
و بهش كد رو گفتم
-ميفرستيم
و قطع كرد...
خب اينم حل شد
لپ تابو بستم و رفتم پايين
"پري و النور كجان؟" از رومينا پرسيدم
"رفتن كيك بخرن.بيا اينا رو بگير اينجا رو يكم تزيين كنيم"
"باشه..." گفتم و سمت مبل رفتم تا بالاشو ريسه بزنيم
نيم ساعت گذشت و باد كردن بادكنكا تموم شد فقط چسبوندن شون مونده بود
گوشيم شروع كرد به ويبره رفتن
-الو؟
-سلام عزيزم -سلام هري -چيكار ميكني؟
-چرا بهم نگفتي امروز تولد نايله؟
-چون قراره بريم بيرون
-چي؟! ما داريم اينجا رو تزيين ميكنيم
-جدا؟! باشه
-من واسش يه موتور خريدم
-خوب كردي چون من هنوز واسش چيزي نخريدم. اون ميتونه از طرف هردومون باشه.چه مدلي خريدي؟
مدل موتور رو بهش گفتم
-باشه. زياد به خودتون فشار نيارين. اون ديگه بزرگ شده
-باشه.من برم.باي -باي
و تلفونو قطع كردم
حدود ده دقيقه بعد پري و النور وارد شدن
"كيك چي شد؟" رومينا ازشون پرسيد
همون موقع دوتا كارگر يه كيك سه طبقه بزرگ كه روش با تكه هاي پيتزاي خامه اي تزيين شده بود آوردن
"دنبال من بياين.زير زمين يه يخچال هست"
پري به اون دوتا گفت.
"ما از قبل سفارش داده بوديم"
النور وقتي ديد با تعجب دارم نگاه ميكنم گفت
پنج دقيقه بعد كارگرا رفتن و پري اومد پيش ما
"هي!تزيين خيلي خوبه" پري به ما گفت
"ممنون" خلاصه بهش جواب دادم...
گوشيم توي جيبم لرزيد
يه اس از طرف بانك...
هزينه اون موتوره به حسابم واريز شده بود... از حساب...هري!!!
سريع بهش اس دادم
*هري من بهت نگفتم تا پولشو بهم بدي*
*دليلي نداره تو پولاتو براي دوست من خرج كني*
*هري اون كادو از طرف من بود*
*حالا از طرف هردوتامونه*
اه!!اعصابم خرد شد و ديگه جوابشو ندادم
به جاش رفتم كمك دخترا براي چسبوندن بادكنكا...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now