Chapter 98

680 60 1
                                    


داستان از نگاه ركسانا

توي سالن انتظار نشسته بودم و هري سه،چهار تا صندلي اون طرف تر بود

آرنج شو روي پاهاش گذاشته بود و به پاهاش كه روي زمين ضرب گرفته بود نگاه ميكرد

با دوتا دستام بند كيفمو گرفتم و محكم فشار دادم و چشمامو بستم...

تمام خاطره ها...گريه ها... وقتي دست همديگه رو ميگرفتيم تا آرامش كل وجودمو بگيره... وقتي يه عطسه ي كوچيك ميكردم و انگار كل دنيا رو سرش خراب ميشد... وقتي ميرفتم توي خودم و شروع ميكرد به قلقلك دادنم تا فقط لبخندمو ببينه و...

حالا اون مرد با فاصله از من نشسته و تا چند دقيقه ديگه از هم جدا ميشيم

دوباره خاطرات تو ذهنم حركت كرد و دلم براش تنگ شد... ولي اون ديگه منو نميخواد...

"آقا و خانم استايلز...وقت شماست"

اون منشي بدترين جمله اي كه تا حالا شنيده امو گفت
هري ايستاد و وقتي ديد من نيومدم برگشت و به من نگاه كرد

من واقعا نميخواستم برم ولي وقتي نگاه سنگين هري رو حس كردم هول شدم و ايستادم و با هم به سمت اون اتاق براي طلاق رفتيم

شايد اين آخرين باري باشه كه من و هري «باهم» ايم.
هري دستشو برد سمت ميز و خودكار رو گرفت تا امضا كنه ولي مكث كرد و سرشو انداخت پايين و يه نفس عميق كشيد بعد سرشو بلند كرد و امضا كرد

"نوبت شماست"

اون مرد پشت ميز گفت و من آروم جلو رفتم
نه! اين جمله اي كه اين مرده گفت بدترين جمله ايه كه تو زندگيم شنيدم

رفتم و خودكارو گرفتم و امضا كردم...

هكتور...

خيلي خودمو كنترل كردم كه گريه نكنم ولي نه! گريه چرا؟ من ديگه ميخوام براي خودم زندگي كنم!
سريع از اون ساختمون اومدم بيرون و گوشيمو در آوردم

-سلام عزيزم
صداي نايل تو گوشم پيچيد و آرامش گرفتم

-سلام

-تموم شد؟

-اوهوم
جوابشو دادم و يه نفس عميق كشيدم

-چمدونتو جمع كردي؟

-آره
بعدازظهر پرواز دارم به سمت لندن تا اونجا با نايل زندگي كنم

-دلم برات تنگ شده
منم واقعا دلم براي خودش و آغوش گرمش تنگ شده

-دل منم برات تنگ شده.نايل؟

-بله؟

-ميشه از اون غذاهاي مخصوصت درست كني برام؟
ياد روزي كه هري نبود و اون داشت غذا درست ميكرد و كلي خنديديم افتادم و لبخند زدم

-تو فكرم بود
گفت و خنديد

-نايل؟

-بله؟

-ميخواي چجوري ادامه بدي؟ميدوني...؟با هري...

-هري اگه بفهمه من بودم از گروه ميره بيرون احتمالا.وقتي به پسرا گفتم اونا باهام دعوا كردن و خب...ميدوني؟منو از خونه انداختن بيرون
خنديد و ادامه داد:
-و گفتن ديگه نميخوان با من همكاري كنن پس منم از گروه ميرم بيرون

-يـ...يعني وان دايركشن...

-احتمالش هست كه از هم بپاشه...

-واي خدا نه!

هميشه تلاش ميكردم دايركشنرا ازم متنفر نباشن ولي حالا...

من از موسيقي كشيدم بيرون...ديگه نميخوام زندگي قبليم رو داشته باشم...ديگه نميخوام تو چشم باشم...ميخوام يه آدم عادي باشم و براي اين يه دعواي مفصل با اردشير داشتم و پيام هاي طرفدارا واقعا زياد بود و ديگه واقعا حوصله ي تنفر دايركشنرا رو ندارم

-چرا؟
نايل با خنده پرسيد.اين چرا همه ش ميخنده؟ خب نايله ديگه!

-دايركشنرا...

-الان كه اتفاق نميفته!مجبورن منو براي كنسرتاي توكيو،اندونزي و آخر سر هم دبي تحمل كنن بعد از اونا فكر كنم...

خنديدم...نايل پرسيد:
-چرا ميخندي؟

-خوشحال شدم دايركشنراي ايراني قبل از اينكه گروه از بين بره شما رو ميبينن

نايل چيزي نگفت
-نايل من ميرم خونه ام...اگه كاري نداري...باي

-باي
و سوار ماشينم شدم و سمت خونه ي خودم راه افتادم...

------------------
وان دي هم به فنا رفت 😂
اين قسمت با روح و روانم بازي كرد 😭

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now