•داستان از نگاه ركسانا•"اه من نميفهمم چرا ماشينو آوردي!"
"اينجا پاركينگ هست و من دلم ميخواد ماشينمو بذارم تو پاركينگ فرودگاه"
"الان جا بمونيم از پرواز خوبه؟"
"ركسانا عزيزم اگه حرف نزني ازت ممنون ميشم"پسره بيشعور!الان از پرواز جا ميمونيم و همه ش
تقصير اونه كه ماشين آورد و از شانس خوب ما با دوتا دختر كه دايركشنر بودن تصادف كرديم! كلي هم جيغ و داد زدن و وقت مون رفت! بعد الان رسما داره ميگه خفه شم!اگه تا اونجا باهاش حرف زدم! اصلا ديگه باهاش حرف نميزنم
باهم داشتيم سمت گيت مخصوص ميرفتيم و خدارو شكر هنوز هواپيما بلند نشده
با دو به سمت هواپيما رفتيم و وارد شديم و مستقيم سرجاي خودمون نشستيم.
خيال مون راحت شد و يه نفس عميق كشيديم. از دويدن زياد قلبم هنوز داره تند ميزنه و هواپيما هم يه دقيقه بعد حركت كرد و بعد آروم آروم از روي زمين بلند شد...تاحالا مامان و خواهر هري رو نديدم و به خاطر اين يكم استرس دارم
وقتي هواپيما اوج گرفت سرمو سمت پنجره كردم و چشمامو بستم.هري كنارم يكم تكون خورد و يه نفس عميق كه با استرس بود كشيد...
گوشيمو از توي كيفم درآوردم و هندزفري هامو گذاشتم توي گوشم و ميخواستم آهنگ گوش بدم ولي...
•داستان از نگاه هري•
اون واقعا داشت ميرفت رو مخم.خودم به اندازه كافي استرس دارم و اون با حرفاش به اين كمك نميكرد.
خب نميخواستم بهش اون جوري بگم ولي واقعا ديگه تحمل نداشتم و تا الان كه تو هواپيما نشستيم حرفي نزده! فكر نميكردم انقدر جدي بگيره! فكر ميكردم خوابه ولي وقتي گوشي و هندزفري هاشو درآورد فهميدم اشتباه ميكردم...اعصابم داره از اين بي محلي كردنش خرد ميشه ولي ديگه طاقت ندارم ببينم جايي كه من هستم به گوشيش پناه ميبره. تا ميخواست آهنگشو پلي كنه موبايلشو ازش قاپيدم
"هي!بهم پسش بده"
"نوچ.نميخوام"
"هري حوصله ندارم.بهم برش گردون"
صداي پشتي مون دراومد و من يه چيزي مثل «هيس» شنيدم.تن صدامو آوردم پايين و گفتم
"ديدي بقيه هم ناراحت شدن! حالا لوس بازيو بذار كنار و انقدر به من بي محلي نكن"
چشماش نرم شد و هيچي ديگه نگفت و به جاش سرشو روي شونه هام گذاشت و... چشماشو بست......
"ركسانا؟عزيزم پاشو"
يه ذره تكون خورد و چشماشو نيمه باز كرد
"همممم"
يه ذره با خودم خنديدم. اون دقيقا مثل بچه ها شده
"رسيديم"
گفتم و اون كاملا چشماشو باز كرد.انگار مضطرب شد
دستشو گرفتم و از هواپيما خارج و وارد فرودگاه شديم
وسايل مونو تحويل گرفتيم و سمت ماشينم كه گفته بودم برام بيارن رفتيم.دلم براش تنگ شده بود!درو مثل يه جنتلمن براي ركسانا باز كردم و اون نشست.منم چمدونو تو ماشين گذاشتم و بعد كنار ركسانا نشستم.
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...