•داستان از نگاه رومينا•
فرودگاه پر از آدماييه كه ميان و رد ميشن. نميتونم حدس بزنم چندنفرشون طرفدار ركسانا ان! ركسانا!دوست بي شعور و بي معرفت من... وقتي بهم فهموند كه همون ركساناست دير شده بود...
حداقل ميتونست زودتر بهم بگه!يعني دوستيمون انقدر ارزش نداشت براش؟ من همه چيمو بهش ميگفتم ولي اون فقط يه چيزو ازم مخفي ميكرد تو اين مدت!درسته كمه ولي براي رابطه ما زياده!
چند روز تو شك بودم!چون همه ش با خودم فكر ميكردم كه پس يعني وقتي ميرفتم پيشش و با آب و تاب از آهنگ جديد ركسانا تعريف ميكردم و ميگفتم كه صداش عاليه و اون بهم ميگفت كه ازش بدش مياد... همون ركسانا بود؟ من چطور صداي دوستمو نشناختم؟
يه تاكسي گرفتمو آدرس سمت هتلي كه تو هامبورگ رزرو كرده بودم رو به راننده دادم.
وقتي از جلوي سالني كه ركسانا توش كنسرت داشت رد شديم ميتونستم جمعيتو ببينم.
"اينجا چه خبره؟"
"فردا كنسرت ركساناست! امروز اينجا تمرين داره.دختر منم اومده تا شايد بتونه باهاش عكس بندازه" و يهو در باز شد و ركسانا با يه عينك آفتابي و همون لبخند هميشگيش بيرون اومد.همون موقع جمعيت رفت سمت ركسانا و راه براي رد شدن ماشين باز شد و من با فاصله ي كمتر از پنج متر از كنار بهترين دوستم رد شدم. لبخند رو روي لبام احساس كردم.ناخوداگاه ياد تمام خاطرات افتادم! تو اين يه سال چقدر از هم دور شديم...
...
روي تخت هتل نشستم. بليت كنسرتش هنوز تو دستامه و بهش خيره شدم. نميدونم چرا براي ديدن بهترين دوستم استرس دارم ولي هرچي باشه نميدونم قراره باهام چجوري رفتار كنه! هه! اصن منو ميشناسه؟ يه چيزي تو وجودم ميگه نرو ولي من بايد برم!
دلم براي اون عوضي تنگ شده!
...
هنوزم نميفهمم چرا استرس دارم! از ديروز كه رسيدم تا الان بليت كنار تختمه و بايد كم كم آماده بشم براي كنسرت. حتي براي ديدن دوستم از نزديك مجبور شدم بليت بخرم براي رفتن به پست صحنه! كلي از پولاتو به خاطر همين از دست دادم! ركسانا اگه من تورو به فنا ندم اسمم رومينا نيست!
بالاخره تصميم گرفتم يه لباس نارنجي با شلوار تنگ سفيد و كفش نارنجي بپوشم.موهامو مثل خود ركسانا رو شونه هام انداختم. يه تاكسي گرفتم و به سمت اون سالن حركت كرديم.
ركسانا تو روحت كه باعث شدي براي ديدن توي لعنتي كه از خواهرم بهم نزديك تري اضطراب داشته باشم!
جلوي در سالن پياده شدم و بليتو دادم و وارد شدم. تا اونجايي كه من ميدونم ركسانا دختره پس چرا اين دخترا دارن جيغ ميزنن؟ مگه ليام ديدن؟
واااااي ليام! چي ميشد الان به جاي ركسانا قرار بود ليامو ببينم؟! حالا هرچي! سمت قسمت وي آي پي رفتم و سر جام نشستم.
جمعيت كنسرت داره زياد و زيادتر ميشه... تا اينكه ده ثانيه بيشتر نمونده تا ركسانا بياد روي صحنه
...
ايول دم دوست خودم گرم!بد نبود اجراهاش. ولي چرا انقدر شكسته شده؟ چرا لبخند روي لباش ميماسيد؟ چرا اينجوري بود؟ لاغر و شكسته؟!
الان كه رفتم پشت صحنه ازش ميپرسم
•داستان از نگاه ركسانا•
يه خواهر و برادر بعد اون دخترا اومدن و ازم امضا و عكس گرفتن و رفتن... پس چرا بعدي كه فكر كنم آخرين نفره انقدر طولي داد؟
داشتم كلافه ميشدم كه يه دختر با همون چشماي سبز آبيش وارد شد! همزاد رومينا يا...رومينا؟
وقتي ديدم داره گريه ميكنه باورم شد كه خودشه! خدايا منم دارم گريه ميكنم؟اشكال نداره!
سمتش دويدم و محكم همديگه رو بغل كرديم! حدود بيست دقيقه همين طور تو بعل همديگه داشتيم گريه ميكرديم و تازه ميفهمم كه چقدر دوسش دارم! خودمو كشيدم عقب و دستشو گرفتم و از سالن خارج شديم و سمت ماشين كشيدمش...
خيلي حرفا هست كه بايد بهش بگم...
خيلي ...
اين آخرين كنسرت من توي تور بود پس ميرم خونه م!
و رومينا هم غلط ميكنه با من نياد!
تموم شدن كنسرت بعد از پنج ماه!ديدن بهترين دوستم!بهتر از اين نميشه!
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...