•داستان از نگاه راوي•
يه هفته از اون ماجرا گذشته. ركسانا سه روز تو ميامي براي عوض شدن حالش و از چهار روز پيش تا الان تو لس آنجلس داره به بدترين وضع زندگي ميكنه. از وقتي ديده شده آلبومش فروش بيشتري كرده و رور به روز به تعداد طرفداراش اضافه ميشه. خواننده هاي زيادي ازش خواستن تا با اونا همكاري داشته باشه. چند نفر به طور رايگان براي ركسانا ميفرستادن و در كل ركسانا از ٢٤ ساعت فقط دو ساعت زمان استراحت داشت. علاوه بر كارهايي كه بايد براي سينگل جديدش انجام بده ، بايد ايميل ها، دي ام ها و كامنت هاي طرفداراشو بخونه و براي اجراش تو billboard آماده بشه و تيم رقاص هاشو انتخاب كنه. با اينكه براي استراحت به ميامي رفته بود همه س داشت كار ميكرد. تو اين يك هفته تنها كسي كه ركسانا باهاش حرف زده اردشيره كه در مورد كارها حرف زدن. خستگي زياد، ميگرن، گريه كردناي پشت سر هم از دلتنگي باعث شده تا ديگه جوني براي ركسانا باقي نمونه...
•داستان از نگاه ركسانا•
وقتي فشارك افتاد فهميدم ديگه كافيه. ١٥٤ ساعت كار كردن تو هفته انرژي اي برام نداشته. حتي اگه بخوام فكر كار و از ذهنم بيرون كنم دلتنگي اي كه نسبت به خانواده م دارم آزادم ميده. دلم براي صداي آرامش بخش خانواده م و صداي جيغ جيغوي رومي كه هي بهم فحش ميداد تنگ شده. حتي اگه فكر اينا رو هم كنار بذارم، هري ذهنم رو به خودش مشغول ميكنه. چرا كسي كه دوسش دارم بايد باهام اين جوري رفتار بكنه؟ هري اولين پسريه كه ازش خوشم اومده ولي اون باهام مثل آشغال رفتار ميكنه.
داشتم به اينا فكر ميكردم و مثل گاو ميخوردم. خوردن هميشه براي من لذت بخش بوده و هست و يادش بخير! دوستام وقتي ميديدن من مثل چي ميخورم و چاق نميشم بهم بدوبيراه ميگفتن! اين فكرم باعث شد لبخند بزنم. ولي زياد طول نكشيد كه لبخندم خشك شد! گوشيم داشت ويبره ميرفت. الان پنج روزه كسي به من زنگ نزده!كي ميتونه باشه؟نه! تورو خداااا! من حوصله پارتي ندارم!
"هي دختر" "هي" "خوبي؟ براي يه ذره جووني كردن آماده اي؟" "خوبم مرسي.كيو قراره بكشيم؟" "راستش فعلا براي قتل عام زوده. فقط ازت ميخوام كه اون كون گنده تو تكون بدي و بياي خونه من كه بريم دريا با چند نفر ديگه خوش بگذرونيم" لب دريا با دوستاي ريانا؟ من خجالت ميكشم! "باشه ولي كي؟ چي بيارم؟ چي بپوشم؟" "فردا ساعت دو م نيم بعد از ظهر خودتو بيار لطفا. خوراكي و اينا ميخريم نترس گشنه نميموني. يه لباس راحت و خنك با مايو زيرش بپوش" "باشه مرسي پس خداحافظ" "بعدا ميبينمت" يه ذره جووني و دوري از اين افكار كه بد نيست! تازه نياز دارم برم كنار دريا يه ذره آرامش بگيرم. الان كه اصلا نميتونم سمت گوشيم برم! حوصله ندارم يه سري چرت و پرت كه هيتر ها ميگن رو بخونم. بعضي وقتا مردم از چيزي كه نميتونن داشته باشن متنفر ميشن تا فقط خودشونو قانع كنن. اينو هميشه مادرم بهم گوشزد ميكرد و ميبينم الان به دردم ميخوره...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...