•داستان از نگاه راوي•
بعد از اينكه هري رفت ركسانا سريع دوييد توي حياط پشتي تا از رومينا دور باشه و زير بارون قدم بزنه.از بچگيش عاشق اين بود كه قطره هاي بارون لباساشو خيس كنه.ميدونست رومينا با يه نگاه ميتونه بفهمه كه يه چيزي رو داره ازش پنهون ميكنه. ولي خب تا آخر كه نميتونست توي حياط بمونه.پس تصميم گرفت بياد و نقشه هاشو روي بهترين دوستش پياده كنه
"هي!لباس چي ميپوشي؟" در حالي كه داشت از پله ها بالا ميرفت گفت
رومينا از اتاقش اومد بيرون و جواب داد
"نميدونم.چي بپوشم؟"
"همون لباسي كه اون دفعه با ريانا بوديم خريديم"
رومينا يه ذره فكر كرد و با شك پرسيد:
"يكم باز نيست؟"
"بيخيال دختر!مگه تو نميخواي ليام مجذوبت بشه؟"
رومينا يهو چشماش گرد شد
"وايسا ببينم!تو چي ميدوني؟"
ركسانا جا خورد ولي جواب داد: "فقط ميدونم اين هميشه آرزوي تو بود كه ليام ازت خوشش بياد"
رومينا خيالش راحت شد.ركسانا تو دلش به خودش فحش ميداد كه چرا نرفت با يه دختر خنگ دوست بشه تا از اين مشكلا نداشته باشه
"موهامو چيكار كنم؟"
"موهات خوبه فقط پايين شو فر كن"
"باشه..." و پريد بغل ركسانا و ادامه داد "مرسي كه هستي"
...
از اون طرف خونه هري استايلز غوغا بود.هيچ كس آروم و قرار نداشت چون هيچ كدوم شون تا حالا ليام رو اين طوري نديده بودن. نديده بودن كه ليام اين جوري وسط خونه قدم بزنه و فكر كنه و تو خودش باشه...
هرچي باشه ددي دايركشن عاشق شده!
دخترا داشتن نقشه ميكشيدن تا فرداشب چجوري پيش بره
زين و لويي داشتن باهم فكر ميكردن كه ليامو چجوري آروم كنن...
نايل با پيتزاش مشغول بود...
چرا هيچ كس تاحالا از اون نپرسيده كه چرا عاشق نميشه؟! اصلا كسي ميدونست كه اون يكي رو دوست داره ولي مثل بقيه به روي خودش نياور و اين باعث اين غم بزرگ تو دل اون شد...
و هري...
هري روي يه مبل دور از بقيه نشسته بود و درحالي كه به جلو خم شده بود و دستاشو روي پاهاش گذاشته بود فكر ميكرد... فكر ميكرد كه اگه دايركشنرا بفهمن هري با ركساناعه چه واكنشي نشون ميدن... هيچ وقت دلش نميخواست دل طرفداراشو بشكنه ولي اون كه نميتونست بشينه و از زندگي خودش دور بشه...
بيشتر از همه از عكس العملي كه ممكنه دايركشنرا نسبت به ركسانا نشون بدن ميترسيد...
اين دوتا دختر مگه چي دارن كه اين طور وان دايركشن رو بهم ريختن؟ چرا وقتي پري يا النور اومدن اين اتفاق نيفتاد؟
همه شون داشتن از ته دل آرزو ميكردن كه پايان اين داستاني كه شروعش كردن خوب باشه ولي...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...