Chapter 89

714 76 1
                                    


داستان از نگاه نايل

"به حرفش گوش بده.من كمك ميكنم ضبط زودتر تموم بشه.تو فردا ميتوني بري پيشش"

با يه لبخند گفتم
هري اومد جلو و بغلم كرد

"مرسي كه هستي پسر"

داستان از نگاه ركسانا

آروم توي سالن بزرگ جلوي در اصلي خونه قدم ميزدم.هري الان ميرسه و نميدونم عكس العملش قراره چجوري باشه

تو اين فكرا بودم كه در خونه باز شد و اون چشماي سبز يه آرامشي تو دلم ايجاد كرد...

يه لبخند زد و اومد سمتم و بغلم كرد و بوسيد
دستمو تو موهاش ميكشيدم و تموم دلتنگيامو سرش خالي كردم

سرشو برد عقب و يه لبخند زد. دستشو روي شكمم كشيد و گفت:

"چقدر اذيتت كرد؟"

"تا الان كه خيلي كم"

به شكمم نگاه كردم و به لبخند زدم

"پس يعني خيلي مامانشو دوست داره"

"اوهوم"

هري روي زانو هاش نشست و آروم شكمم رو بوسيد
همون طور كه روي سنگاي سرد مرمر سالن بزرگ روي زانوهاش نشسته بود سرشو انداخت پايين و گفت :

"منو ببخش ركسانا...من مثل عوضيا رفتار كردم. فقط به خاطر اينكه بچه دوست دارم خودخواهي خودمو سر تو خالي كردم..."

انگشتمو روي لباش گذاشتم و نذاشتم حرفش تموم بشه
منم مثل خودش روي زانو هام نشستم و گفتم:

"هري...منم بچه دوست دارم.از اين وضعيت الان ناراحت نيستم"

هري دوباره لبخند زد و بغلم كرد

...

/سه ماه بعد/

"تبريك ميگم.قراره يه پسر خوشگل داشته باشيد.اگه سلامتي خودت و بچه ت و اندامت بعد از زايمان برات مهمه تمريناي ورزشيتو انجام بده"

دكتر اسميت به من گفت.بعد روشو به سمت هري كرد و ادامه داد:

"آقاي استايلز! با توجه به سن كم همسرتون بايد خيلي بيشتر مراقب ايشون باشيد.اگه كوچكترين دردي احساس كردن سريع به پزشك مراجعه كنيد و بهتره شما هم مراقب باشيد تا تمرينا و برنامه غذاييشو جدي بگيره"

هري سمت دكتر رفت و يه لبخند زد. از همون لبخندا كه چالاش معلوم ميشه و با دكتر اسميت دست داد
منم با اون زن مهربون خداحافظي كردم و دست در دست هري از مطب خارج شديم. هري در ماشينشو باز كرد و هردومون نشستيم

سرمو انداخته بودم پايين و خب...ناراحت بودم
لبخند هري وقتي منو ديد از بين رفت. دستشو روي پام گذاشت و پرسيد:

"چي شده عزيزم؟"

"هري...تو..."

"من چي؟!"

"خب تو...ميدوني؟...هميشه دوست داشتي بچه اولت دختر باشه و الان..."

دوباره سرمو انداختم پايين

هري چونه مو گرفت و مجبورم كرد بهش نگاه كنم

"تو واقعا فكر ميكني الان من از اينكه بچه پسره ناراحتم؟ ركسانا همين كه بچه سالمه و از توعه براي من كافيه! تازه! وقت كلي داريم! اگه ميخواي دخترم داشته باشي ميتونيم بازم دست به كار شيم عشقم"

با حرفاي هري دلم گرم شد ولي به خاطر قسمت آخر حرفش زدم به بازوش و اون بلند خنديد و ماشينو روشن كرد...

دستمو روي شكمم كشيدم و مخاطب به بچه گفتم:

"تو اومدي كه زندگي من و باباتو كامل كني.قول ميدم بهترين مامان برات باشم..."

هري كنارم خنديد و گفت:

"بهش بگو باباشم بهش قول ميده"

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now