•داستان از نگاه هري•
وقتي ركسانا رو رسوندم انقدر اعصابم خرد بود كه سريع حركت كردم.ميخواستم برم كار كندال عوضي رو يه سره كنم ولي ميدونم اون دقيقا هدفش همين بود! پس تصميم گرفتم برم خونه خودم و سعي كنم به اعصاب خودم مسلط بشم.
از دست همه عصبي ام!
از دست كندال كه گند زد به روزم
از دست ركسانا كه نذاشت قطع كنم
از دست خودم كه عاشق ركسانا شدم!
چه عالي!چه قرار دوست داشتني اي بود!
چه خوب تونستم امروزو براي اون خاص كنم! من چه مرگمه؟اين همه وقت دنبال اين بودم كه باش قرار بذارم حالا بايد دنبال اين باشم كه براش جبران كنم.
وقتي رسيدم خونه سرو صدا رو شنيدم
"هولي شت" زمزمه كردم.تو اين موقعيت فقط همينو كم داشتم!
"اون كيكو من ميخواستم كوفت كنم" با داد گفتم وقتي ديدم صورت لويي كيكي عه! و نايل و پري و زين و ليام و النور دارن ميخندن.
"هي رفيق!گفتيم بيايم از تنهايي درت بياريم"
زين با شوق گفت
"آره" فقط همينو تونستم بگم و درحالي كه كتمو در مياوردم سمت اتاقم رفتم.
بايد يه كاري بكنم!خدا ميدونه چه افكار دخترونه احمقانه اي داره تو سرش ميچرخه
بايد بهش بگم دوسش دارم تا روي اون حرف كندال حساب باز نكنه
*دوستت دارم.شب بخير*
براش فرستادمو گوشي رو كنار تخت گذاشتم و رفتم پايين
"هي چه طور بود؟"
ليام ازم پرسيد
"همه چيز خوب بود تا اينكه كندال زنگ زد و ركساناي لعنتي نذاشت گوشي رو قطع كنم"
"شت" زين گفت
"تو اگه ميفهميدي پسري كه باهاش قرار گذاشتي بهت ميگفته رو مخ چه حسي بهت دست ميداد؟"
از پري پرسيدم
"خيلي بد ميشد! كندال اينو گفته؟"
"اون گفت كه من يه بار بهش گفتم ركسانا خيلي رومخه.اون ناراحته از اينكه من با ركسانا ام"
بيشتر از همه من اين وسط ناراحتم
"تو واقعا به اون گفته بودي رو مخ؟"
سرمو انداختم پايين و به نشونه ي تاييد تكونش دادم...
"هي رفيق نگران نباش!فردا باهم ميريم خونه ش و يه كاري ميكنيم يادش بره"
"نه!نه!نه!" جواب لويي رو دادم
"نگران نباش آبروتو نميبريم!"
با شك نگاه كردم
"هري به ما اعتماد كن!بسپارش به ما!"
النور با لحن اميددهنده گفت
يه لبخند زدم و ازشون تشكر كردم.از پله ها رفتم بالا.اگه اون انقدر ناراحت باشه كه جواب نده چي؟
اگه منصرف شده باشه چي؟
رفتم تو اتاقم و ديدم يه مسيج دارم
*دوستت دارم و هيچكس نميتونه مانع اين بشه.شب بخير*
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...