•داستان از نگاه پري•
اين دوتا دوست با اومدنشون همه چي رو عوض كردن. جمع مون بيحال بود ولي اونا به اين گروه جون تازه اي دادن...
هري رو تاحالا اينجوري نديده بودم...
نديده بودم وقتي يه دختر داره حرف ميزنه محوش بشه...
هري ما كجاست؟هموني كه با دختراي مختلف ميومد خونه...!
ليام! ليام كه ميگفت نبايد گذاشت عشق كسي رو كنترل كنه حالا خودش تو عشق غرق شده بود!
زين آروم دستگيره درو گرفت و باز كرد. خوبي اين خونه اينه كه كلي اتاق داره و آدم توش گم ميشه پس حريم خصوصي بيشتري داريم...
"عزيزم به چي فكر ميكني؟"
زين اومد جلو و كنارم روي تخت نشست و تقريبا بغلم كرد
"به اينكه عشق چيكار ميتونه بكنه...
ليام و هري فرق كردن.نكردن؟"
"منم بعد از تو فرق كردم.ولي خب...نه انقدر!"
"چرا ركسانا نموند پيش هري؟"
"الان پيش هري بودم.خيلي رفته تو خودش و نميتونه بفهمه كه چرا ركسانا اون طوري كرد. ميگه اون هنوز بهش اعتماد نداره"
منم بودم اعتماد نداشتم!
"ركسانا تا حالا با پسري نبوده!بهش حق ميدم"
در حالي كه سرم پايين بود گفتم
"هري واقعا شانس آورده كه اونو به دست آورده"
حرفشو قبول دارم ولي...
"اين كه گفتي يعني چي؟!" و اخم كردم
"خودتم ميدوني به جز تو به كسي فكر نميكنم"
و آروم منو بوسيد...
•داستان از نگاه ركسانا•
شلوارك و تاپ پوشيدم و روي زمين كنار پنجره نشستم.سرمو به ديوار تكيه دادم و نگاهمو به ماه دوختم و دفتر خاطراتمم بغل كردم...
كسي چه ميدونه؟ شايد من واقعا ميترسم!
ميترسم اون قدر هري روي من كنترل پيدا كنه كه نتونم بفهمم دارم چيكار ميكنم...
نميخوام زياد بهش نزديك بشم هرچقدر هم كه بهش نياز داشته باشم!
آره بهش نياز دارم... به بغل كردناش... به بوسيدناش...به وجودش! اگه بره تور دوباره من چيكار كنم؟ ميتونم دوريشو تحمل كنم؟
از نظر فرهنگ خودم اشتباهه كه باهاش زندگي كنم ولي من دارم توي يه كشوري زندگي ميكنم كه برعكس افكار ما هستن... اون حق داره يه رابطه جدي داشته باشه!
آره حق داره! ممكنه اگه انقدر ازش دور باشم اين فاصله رابطه مونو نابود كنه و اون بره با يكي ديگه!
اوه!نه! اون يه پسر مشهوره كه هركسي رو كه بخواد ميتونه داشته باشه و من اينجا نشستم!
ساعت دو نصفه شبه و يكم ديره ولي من نميتونم صبر كنم!
اگه...اگه اون الان با به دختر ديگه باشه چي؟!
دفتر خاطراتمو بردم و سريع گذاشتم توي كمدم
لباسمو عوض كردم و موهامو بالا بستم
يه كيف برداشتم و چندتا لباس و چيزاي لازم رو توش گذاشتم. سريع سمت ميز آرايش دويدم و با عجله رژ صورتي كمرنگمو زدم و اونم تو كيفم پرت كردم. خوب به نظر ميرسم! حداقل مثل دخترايي كه مثل ديوونه ها با يه افكار مسخره ميرن سمت خونه دوست پسرشون به نظر نميرسم
"الو؟جاني...؟آره منم...خواب بودي؟ ...ببخشيد ولي همين الان بايد مارو برسوني يه جايي...مرسي" به راننده زنگ زدم و وقتي مطمئن شدم مياد گوشي رو قطع كردم
گوشي رو گذاشتم توي جيبم و سمت اتاق رومينا رفتم
درو كوبيدم.جوابي نشنيدم
مثل چي درو يهو باز كردم و سمت تخت رومينا دويدم
"رومي!رومي!رومينا!مرررررغ! بيدار شوووو"
"هومممممم؟" اون با چشماي بسته يهو سر جاش بلند شد و نشست و با نگراني ادامه داد
"دزد اومده؟" و آروم چشماشو باز كرد
"پاشو بريم خونه هري"
"چي داري ميگي؟نصفه شبه!"
"گفتم شايد بخواي بياي و بري پيش ليام ولي انگار علاقه اي نداري!همين جا تنها بمون.مراقب خونه باش..."
و سمت در رفتم
"هيييييي كجا ميري؟!كي گفت من نميام؟!" و با كله رفت سمت كمد لباساش
اونم همون چيزايي رو برداشت كه منم برداشته بودن و لباساشو تو كمد عوض كرد.
دو دقيقه اي آماده شد
همه دوست دختراي ديوونه مثل ما براي ديدن دوست پسرشون دو دقيقه اي آماده ميشن؟فكر نكنم!
صداي بوق ماشين از پايين اومد و ما سمت در دويديم
به در كه رسيديم رومينا يهو ايستاد جوري كه داشت ميرفت توي در! "هيييي گوشيمو جا گذاشتم" و دوباره با كله دويد ولي ايندفعه سمت اتاقش...
منم كتونيمو پوشيدم و منتظرش ايستادم
وقتي رسيد پايين ديدم رژ نداره. رژ لب خودمو در آوردم و واسه اونم زدم و درو باز كردم و رفتيم سمت ماشين...
توي ماشين نشسته بوديم كه با هم نفسامونو داديم بيرون
هيچ كدوممون نفهميدم بوديم كه نفسامونو حبس كرده بوديم! اصن مگه ميشه اين همه مدت نفس حبس كرد؟!
و ماشين به سمت خونه هري حركت كرد...
اميدوارم چيزايي كه در انتظارمه خوب باشه...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
أدب الهواةاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...