•داستان از نگاه ركسانا•توي اتاق رو به روي آيينه قدي وايساده بودم و سعي ميكردم با اين چهره خودم كنار بيام...
ابروهام بيشتر از قبلا برداشته شده و به صورت خيلي عالي آرايش شده بودم... شنيون موهام نيمه باز بود و با جرعت ميتونم بگم خيلي خوب شده بودم...
ريانا يهو درو باز كرد و اومد تو و من از جا پريدم و به محض اينكه وارد شد گفت:
"واو دختر!تو عالي به نظر ميرسي!"
"اون تو لباس عروسي فوق العاده شده!"
سوفيا،ساقدوش اصليم گفت
خب اين يكم عجيبه ولي تو اين مدت خيلي به هم وابسته شديم.من ميدونم اون هيچ تقصيري نداره و خب اون...خوبهريانا آروم سمت من اومد.راه رفتن با اون كفش پاشنه بلند نقره اي براش خيلي سخت بود و اون لباس نقره اي كه انگار برق ميزد، به طرز عجيبي واقعا بهش ميومد
ريانا دست منو گرفت و فشار داد و برام آرزوي خوشبختي كرد.داشت گريه ش ميگرفت كه كنترلش كرد... همون موقع صداي در اومد و سوفيا به طرف در رفت و اونو باز كرد"ركسانا!!! اين فوق العاده ست!"
آنه با جيغ گفت و همراه جما سمت من اومدن. و دوتايي محكم بغلم كردن. وقتي آنه رفت عقب قطره هاي اشك روي صورتش خودنمايي ميكرد ولي سريع پاكشون كرد تا آرايشش خراب نشه.
هضم اين موضوع كه اون تا كمتر از يه ساعت ديگه مادر شوهر من ميشه يكم سخته
من كاملا آماده بودم...
در باز بود و صداي پسرا از راهرو ميومد.اون چهار نفر اومده بودن دنبال دوست دختراشون البته به جز جما و نايل كه مجبورن...
و البته صداي بم هري باعث شد ضربان قلبم بره بالا! اون هنوز ميخواد با من ازدواج كنه؟نكنه منصرف شده باشه؟
در از حالت قبليش بيشتر باز شد و يه گروه پسر وارد اون اتاق كوچيك شدن
همه از لباسم تعريف كردن و سمت همراهاشون رفت
"پس يار من كوووو؟"
آنه گفت و خواست شوخي كنه
"شما ميتوني با پسرت بري!"
ليام گفت و خنديد
"اوه نه! من نميخوام ركسانا به اين زودي احساس كنه براش حوو پيدا شده!"
آنه گفت و همه خنديدن"به اين زودي؟مگه فرقي داره؟مگه قراره برام حوو پيدا بشه؟"
من با لحن جدي گفتم ولي خواستم شوخي كنم
"شايد..."هري با يه پوزخند گفت و من به بازو هاي قويش يه مشت زدم و اون خنديد و بغلم كرد
من ميدونستم اين آغوش آرامش بخش و امن قراره فقط براي من بشه و فقط منم كه ميتونم انقدر زياد دوسش داشته باشم
هري منو برد عقب و گفت:
"عزيزم تحمل كن!تا شب خيلي مونده"
اين دفعه منم باهاش خنديدم چون ميدونستم كه حرفش واقعيته
"خب خب!عروس و داماد يه دقيقه ديگه بايد روي اون فرش راه برن تا به اون جايگاه برسن"
تصور اينكه تا چند دقيقه ديگه من و هري...اوه!
ميتونستم احساس كنم صداي تپش قلبم بلندتر از هروقت ديگه ايه و اين هرثانيه و هرلحظه بيشتر ميشد تا اينكه به جايگاه رسيديم...
...
صداي تشويق جمعيت هوا رفت و ما به نرمي همديگه رو بوسيديم با اينكه تشنه همديگه بوديم...
اين خيلي عجيبه كه كسي از خانواده من نيست ولي من احساس راحتي ميكنم
خانواده ام... هه!كاش اينجا بودن...
اين سالن بزرگتر از اونيه كه فكر ميكردم و هري بابت همه چي خيلي پول خرج كرده.
همه دارن ميرقصن و من فقط ميخوام ذهنمو ببندم و فقط كارايي رو كه ميگن رو انجام بدم
حرفاي كندال...اينكه ميگفت يه روز از هم خسته ميشيم تو ذهنم هي تكرار ميشد...ولي نه! من و هري بيشتر از اين حرفا بهم وابسته ايم!
كندال هم دعوت بود و داشت اون وسط با كارا و ريانا ميرقصيد...
تقريبا همه خواننده ها بودن و اينم عجيبه كه من بعضياشونو نميشناختم و هري اونا رو به من معرفي ميكرد!
به اصرار بقيه دسته گلمو پرت كردم و وقتي برگشتم و به اون نگاه كردم ديدم النور اونو گرفته بود و بقيه براش دست ميزدن و لويي هم ذوق كرده بود
موقعي كه خواستيم به خونه برگرديم دخترا پوزخند تحويلم ميدادن و پسرا به بازوي هري مشت ميزدن و اين يكم منو رنجوند چون دوست نداشتم بقيه به اينكه ما ميخوايم چيكار كنيم فكر كنن...به هرحال سوار ماشين شديم و هري دستمو گرفت
نگاهامون توش عشق و هوس موج ميزد و هردوتامون ميدونيم كه شديدا به همديگه نياز داريم...----------------
بچه ها داستان مثبت هجده نداره چون خودتون ميتونيد تصور كنيد
قسمتي كه به عقد اين دوتا مربوط ميشد رو نذاشتم چون اينجا ممكنه دين و عقايد و علايق مختلفي وجود داشته باشه!
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...