Chapter 41

682 89 0
                                    


•داستان از نگاه هري•
ميدونم كه اونم الان مثل من به در تكيه داده و سرشو به در چسبونده.دقيقا همون سوالي كه ازش ميترسيدم رو پرسيد.الان چي جوابشو بدم؟
بهش بگم بيشتر از حد معمول مست بودي و داشتي باهام لاس ميزدي.بهم نياز داشتي منم همين طور ولي جلوشو گرفتم و مثل وحشيا داشتي ميبوسيدي و...اون جمله رو گفتي...
خدايا چي بهش بگم؟اين دفعه ميخواد چيكار كنه؟بزنه؟اعتصاب غذا بكنه؟يا دوباره غش كنه؟
تمام اون لحظات داره توي مغزم تكرار ميشه.اون بوسه ها و...اون كلمات...
نفهميدم چي شد ولي دارم گريه ميكنم؟
تمام چيزايي كه نياز داشتم رو وقتي مست بود گفت ولي اون فقط...مست بود همين!
بالاخره تصميم گرفتم راستشو بهش بگم.ميدونم به خودم قول دادم وقتي همچين حرفي زد بپيچونمش ولي الان ميبينم واقعا سخته...من نبايد بهش دروغ بگم!
خدايا من چرا انقدر مغرورم كه نميتونم حرف دلمو بهش بزنم؟
چرا غرور بعضيا رو كه واقعا عاشق هم ان،از همديگه جدا ميكنه؟
"نميدونم ميخواي چيكار كني.منو بزن،بكش هركاري ولي خواهش ميكنم...خواهش ميكنم قهر و اعتصاب غذا نكن."
"هري تو داري گريه ميكنم؟" و خواست درو باز كنه آره اون مهربونه و منم عاشق همين اخلاقاشم ولي گفتم: "نه خواهش ميكنم باز نكن و بذار حرفامو كامل بزنم"
يه نفس كشيدم و ادامه دادم
"اون شب تو با اون لباست داشتي منو ميكشتي.تو واقعا مست و هات تر از حالت عاديت بودي!ميدونم كه نميتونستي كاراتو كنترل كني ولي بذار بگم...تو داشتي لاس ميزدي و من داشتم خودمو كنترل ميكردم.تو داشتي با حرفات بهم ميفهموندي كه بهم نياز داري.ميدونم الان از من بدت مياد ولي من خب پسرم...نميتونم راحت خودمو كنترل كنم مخصوصا اگه تو باشي...تو ميخواستي منم نميخواستم رد بكنم.حدوداي ساعت ده رفتيم بالا.خواهش ميكنم ازم عصباني نشو.خودت اومدي جلو و منو بوسيدي.هه.چه لحظه اي بود.بيشتر ميخواستي ولي من...من نميخواستم اين اتفاقات وقتي تو مستي بيفته.من واقعيشو ميخوام ركسانا!
تو يهو گريه ت گرفت.نميدونم چرا ولي لباساتو تنت كردم و تو بغلم خوابوندمت.ساعت نزديكاي يك بود كه خواستم برم بيرون ولي من...ببخشيد ولي من اذيت كردن تورو دوست دارم...زيپ لباستو باز كردم و دامنتو دادم بالا.اگه ميدونستم ممكنه غش كني اين كارو نميكردم و از اون خونه اومدم بيرون..."
اشكامو پاك كردم.در يهو باز شد و نزديك بود من وسط زمين پهن بشم.خودمو جمع و جور كردم و وايسادم.
ركسانا داشت گريه ميكرد.اومد جلو
خودمو آماده كردم.واسه كتك،لگد،مشت هرچي
اون اومد جلو...
بهش حق ميدم اگه ازم متنفر باشه
جلوتر اومد و ... چي شد؟
بغلم كرد؟!
اون...اون داره تو بغل من گريه ميكنه؟!
"هري...هري ممنونم.ببخشيد دست خودم نبود.تو هم اذيت...شدي اين وسط" اون داره هق هق ميزنه
دستمو بردم پشتش و آروم نوازشش كردم
خدايا آرزو ميكنم اون بفهمه كه دوسش دارم
"هري خواهش ميكنم.من نميخوام بيشتر از اين عذابت بدم... منو ببر خونه خودم"
"ولي ركسانا الان شبه..."
"خواهش ميكنم"
"باشه..."
و آروم از هم دور شديم...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now