•داستان از نگاه هري•
پس رومينا اينه؟ به ليام حق ميدم اون دختر جذابيه و بهش نمياد شرقي باشه! ليام درمورد ركسانا به من خيلي كمك كرد...پس ايندفعه نوبت منه براش جبران كنم! به رومينا گفتم
"بچه ها حتما ازت خوششون مياد.فردا مياي خونه من؟"
"امممم...البته!"
ركسانا تا چنددقيقه پيش فكر كنم كلافه بود از اينكه من بيشتر دارم با رومينا حرف ميزنم ولي الان يهو پاشد و رفت!
"ركسانا!" صداش كردم و دنبالش رفتم.رومينا گيج بود.اونم ميخواست پاشه بياد ولي بهش اشاره كردم كه سرجاش بشينه.
ركسانا از پله ها رفت بالا و منم دنبالش... مثل بچه هايي كه دنبال مامان شون راه ميرن. قبل از اينكه ركسانا در اتاقشو ببنده بازش كردم
"چته ركسانا؟چرا ديوونه شدي؟"
"آره ديوونه شدم!چرا دعوتش كردي؟ حقم داري البته اون از من خيلي خوشگل تر و جذاب تره! منم جلوتو نگرفتم بالاخره هركسي حق انتخاب داره..." ميخواست حرفشو ادامه بده ولي پريدم وسط حرفش و گفتم
"ببين خودتم ميدوني اگه ميخواستم با كس ديگه اي باشم از رومينا جذاب ترم بود!ولي انتخابم تويي و هنوزم هستي"
كلافه شدم.اون فعلا هيچي نگفته. يه نفس عميق كشيدم و به يه جا خيره شدم وادامه دادم
"ليام درباره ما خيلي به من كمك كرده و الان نوبت ماعه كه جبران كنيم.اون عاشق دوست تو شده..."
چشماش يهو به طرز وحشتناكي گرد شد!
"چيزي شده؟!" پرسيدم و اون يهو به حالت نرمالش برگشت
"نه...يعني...آره من فقط گيج شدم..."
"بگو اگه چيزي ميدوني كه كمك ميكنه"
"رومينا خيلي وقته كه عاشق ليامه"
اون شوخي ميكنه؟! اين خيلي خوبه
"ولي دليل نميشه كه مقدمات يه رابطه رو انجام نده" ركسانا ادامه داد
"يعني چي؟"
"يعني اينجا فقط من و تو ميدونيم كه رومينا از ليام خوشش مياد پس ليام با اين حال بازم بايد رومينا رو به خودش علاقه مند كنه"
"چرا انقدر شما دخترا پيچيده اين؟"
واقعا چرا؟ خب هم اين از اون خوشش مياد هم اون از اين!پس بيان برن سر زندگي شون!
"به خاطر همينه كه شما جذب ميشين"
وقتي اين حرفو زد لبخند زدم. دقيقا به خاطر همين پيچيدگي و ديوونه بازياشه كه ازش خوشم مياد
"من ديگه برم. تو هم بيا بيرون رومينا الان نگرانت ميشه"
اون دختر حتما الان از فضولي مرده!
"جدا ميخواي بري؟" اون با ناراحتي پرسيد
آره عزيزم و اگه خيلي ناراحتي ميتوني بياي با من زندگي كني
ميخواستم اينو بهش بگم ولي الان زوده و اون فكر ميكنه ميخوام ازش استفاده بكنم
"آره عزيزم.كاري داري؟" اون دوباره قرمز شد وقتي اون كلمه رو ازم شنيد
"نه.برو" دستشو گرفتم و از اتاق رفتيم بيرون
رومينا كنار پله ها وايساده بود و وقتي مارو ديد لبخند زد
"من ديگه برم.فردا شب يادتون نره" به ركسانا چشمك زدم و اونم چشمك زد ميدونم از الان داره نقشه ميكشه تا فردا روي رومينا پياده كنه
رومينا انگار گيج شده بود
ركسانا رو بقل كردم و از خونه اومدم بيرون...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...