Chapter 22

773 96 2
                                    


•داستان از نگاه ركسانا•
با سختي چشمامو باز كردم.يه نور سفيد ديدم.چشمام اذيت شد و سريع بستمشون.
سعي كردم كم كم چشمامو باز كنم و بعد يه نگاه به اطراف كردم.
يه پرستار كنارم بود و... من تو بيمارستانم؟
بقيه كجان؟نكنه اتفاقي افتاده؟!!!(آره يه هواپيما افتاده رو سرتون همه تون مردين :| )
بالاخره دهن مو باز كردم و گفتم "من تو بيمارستان چيكار ميكنم؟!"
"چند وقت بود غذا نخورده بودي؟"
خيالم راحت شد!يادم اومد غذا زياد نخوردم.
"من فقط آب ميخوردم و يه بار دوستم به زور پرتقال كرد تو دهنم"
"از حال رفته بودي آوردنت اينجا"
"كي؟" "دوستت،ريانا" "كي مرخص ميشم؟" "وقتي سرمت تموم بشه" "كي تموم ميشه؟"
"دارم كم كم به اينكه تو از حال رفتي شك ميكنم! انقدر حرف نزن تو به انرژي نياز داري"
يعني رسما بهم گفت خفه شم :| و رفت بيرون. يه دقيقه نشد كه ريانا اومد تو
"واي خداي من!تو خوبي؟" "چه اتفاقي براي من افتاد؟" "امممم...هري اومد باهات حرف بزنه كه راضيت كنه غذا بخوري بعد همون جا از حال رفتي" "براش از همينجا آرزوي موفقيت ميكنم. خيلي احمقه كه فكر كرده مخصوصا با حرف اون راضي ميشم غذا بخورم" "هي هي! آروم باش! اون ميخواست بيارتت بيمارستان! اممم،ولي من نذاشتم" "خوب كردي"
تلفن ريانا زنگ خورد.گوشي رو از جيبش درآورد و جواب داد... "سلام...آره به هوش اومد...نه!نيا!خواهش ميكنم!...آره حالش خوبه...آره مطمئن باش...نه ما برنميگرديم...باي"
"كي بود؟" "امممم...مهم نيست.سرمت داره تموم ميشه من ميرم كاراي ترخيصو انجام بدم.ميام."
رفت بيرون و پرستارو صدا كرد.پرستار اومد و سرم رو از دستم كشيد بيرون.خواستم پاشم ولي خيلي سخت بود!كل بدنم درد ميكرد! به هر سختي اي بود خودمو بلند كردمو تو اتاق راه رفتم تا اينكه ريانا اومد "جمع كن بريم"
و از بيمارستان خارج شديم.
...
"داري كجا ميري؟" "خونه من" "نه برو خونه خودم" به ريانا گفتم.حوصله ندارم دوباره هري بياد چندتا چيز بد ديگه بهم بگه
"دكتر گفت بايد ازت مراقبت بشه" "ريانا خواهش..." "هوفففف...باشه"
•داستان از نگاه هري•
"هي پسر بيخيال!الان يه چادر خاليه!بيا بريم..."
نذاشتم حرفش تموم بشه.اون انگار مسته "نه"
"تو كه نميخواي اينجا بشيني مثل يه پسر بچه كه مامانشو گم كرده زانوي غم بغل كني؟"
تاحالا كندالو انقدر رومخ نديده بودم. الان اصلا حوصله شو ندارم. آره يه زمان ازش خوشم ميومد ولي الان كل قلب و ذهن من شده مال ركسانا.
حداقل الان ميدونم حالش خوبه. اگه به اين اردو مسخره اومدم به خاطر اين بود كه اونو ببينم ولي الان كه نيست و بر هم نميگردن پس واسه چي بمونم؟ پس رفتم وسايلمو جمع كنم و برگردم.داشتم سوار ماشين ميشدم كه ياد وسايل ريانا و ركسانا افتادم. تا اونجايي كه يادمه ريانا وسايلاشو از ماشينش در نمياورد ولي وسايل ركسانا مونده. سمت چادر رفتم و كيفاشو برداشتم و سمت ماشينم بردم.از همه خداحافظي كردم و سمت شهر رانندگي كردم...
...
الان سه ربعه كه ماشينو جلوي خونه ش پارك كردم.هنوز مطمئن نيستم برم تو يا نه.چراغ خونه ش روشنه و ماشين ريانا رونميبينم پس يعني تو خونه تنهاست...

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now