•داستان از نگاه ركسانا•"ركسانا؟پاشو بريم شام بخوريم"
نايل از بيرون اتاق گفت"نميخوام نايل"
"ببينم اصلا تو چند ساعته تو اتاق چيكار ميكني؟"
"تنهايي بعضي وقتا خوبه"گفتم و نايل يهو اومد تو...خوبه حداقل لباسم ناجور نبود...
"الان بهتر شد"
نايل گفت و خنديداومد كنارم روي تخت نشست و گفت:
"چرا تنها؟""ميدوني...كسي كه مثل خواهرم بود داغون شد و رفت جايي كه حتي نميدونم كجاست...كسي كه داشت توي قلبم جاي رومينا رو ميگرفت رفت زير ماشين و اونم داغون شد...نايل من تنهام...خيلي تنهام..."
گفتم و شروع كردم به اشك ريختن
"پس هري چيكار ميكنه؟"
"اون خيلي تلاش ميكنه براي اينكه...من اينجوري نباشم"
نايل هيچي نگفت و سرشو انداخت پايين
حدود ده دقيقه سكوت بينمون حاكم شدنايل يهو گفت:
"پيتزا ميخوري؟"خنديدم...سعي كردم نخندم ولي نشد...و دوباره خنديدم
"چرا ميخندي؟"نايل خيلي جدي ازم پرسيد
"تو خيلي شكمويي پسر!""نه...من فقط..."
منتظر بودم حرفشو كامل كنه ولي ادامه داد:"ميرم پيتزا سفارش بدم"
با لبخند نگاهش كردم و اون از اتاق رفت بيرون و منم اول با اردشير حرف زدم و اون كلي سرم غرغر كرد كه چرا هيچ جا پست نميذاري و منو مجبور كرد همون لحظه سلفي بگيرم و بذارم توي اينستاگرام
وقتي داشتم از خودم عكس ميگرفتم متوجه نايل شدم كه كنار در داشت بهم نگاه ميكرد...
منظور نگاه شو نميفهمم... يه چيزي بين هوس و... هوس و... نميدونم چي!
من هيچوقت نميتونم اون احساسي كه به ليام و لويي و زين دارم به نايل هم داشته باشم،نميتونم اونو مثل برادر خودم بدونم و دليلشو نميفهمم با اينكه اون خيلي مهربونه...
"تو خوب سلفي ميگيري اما..."
حرفشو قطع كرد و اومد گوشي رو از دستم گرفت و ادامه داد:
"اما من پادشاه سلفي ام"
و بعد يه سلفي از جفت مون گرفت و من لبخند زدم... اون خيلي پسر مهربونيه
بعد گوشي منو گذاشت تو جيب خودشو و دستم و گرفت و باهم رفتيم پايين
"پيتزا رو وقتي مشغول بودي آوردن"
گفت و پوزخند زد"مثل اينكه منم يه بار بايد ظرف سس قرمزو روي سرت خالي كنم!"
گفتم و وقتي ياد خاطره ام كه درمورد رومينا بود افتادم،لبخند زدم
"ميتوني امتحان كني ولي بعدش پشيمون ميشي"
لحنش اصلا مهربون نبود و من يكم ترسيدمصندلي رو كشيد عقب و منو روي اون پرت كرد و يه جعبه هل داد جلوم و خودش روبه روي من نشست و مشغول پيتزا خوردن شد...
"ببخشيد ولي من وقتي پيتزا ميبينم هول ميشم"
با دهن پر به من كه با چشم و دهن گشاد شده داشتم بهش نگاه ميكردم گفت
بازم بلند خنديدم
غذا خوردن با اون باعث شد اشتهام بيشتر بشه چرن اون واقعا با ولع غذا ميخورد
"ممنون نايل"با تعجب نگام كرد پس من ادامه دادم:
"براي همه چيز"
و فقط لبخند زد و قرمز شد و رفت...
اين چرا اينجوريه؟!
جعبه هارو توي سطل آشغال انداختم و به لبه ي پيشخون تكيه دادم
با خودم فكر ميكردم كه تو لحظه ي خداحافظيم با هري چه اتفاقي افتاد؟
از وقتي هكتور به دنيا اومده اون كمتر به من توجه ميكنه...منم همين طور... عشق مون تقسيم شده و من اصلا اينو دوست ندارم
وقتي انگشتاي نايل رو زير چشمام حس كردم متوجه شدم كه داشتم گريه ميكردم
"چرا گريه ميكني؟"
نايل پرسيد"اون حتي موقع خداحافظي منو نبوسيد..."
نايل فقط پوزخند زد
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...