•داستان از نگاه هري•ركسانا زياد نتونست تحمل كنه و خودش قضيه تولدو لو داد.
پس سمت حموم رفتم و آب داغو باز كردم. تو زندگيم از خيلي چيزا گذشتم ولي ركسانا هيچ وقت به اون ليست اضافه نميشه
حوله رو دور كمرم بستم.فكر نكنم دوش گرفتنم بيشتر از پنج دقيقه طول كشيده باشه.
وارد اتاق شدم ولي با ديدن اون صحنه سرجام ميخكوب شدم
واو! اون...اون تو اون لباس عالي به نظر ميرسه
فكر نميكردم بخواد لباسشو كه من براش خريده بودم تو اين مهموني بپوشه!ولي اون واقعا فوق العاده شده و لباسش مناسب مهمونيهوقتي فهميد بهش زل زدم خنديد و گفت
"هري تو واقعا سليقه ت خوبه.من دوسش دارم.بهم مياد؟"
"شوخي ميكني؟تو فوق العاده شدي!"
با لحني كه خودمم نميدونم از كجا اومد جوابشو دادم
اون برگشت و گفت"ميشه ببنديش؟"
وقتي دقت كردم فهميدم منظورش زيپ لباسشه
با قدماي بلند سمتش رفتم.ناخواسته دستم موقع زيپ بستن رو پوستش كشيده شد و اون لرزيد...باشه...آره...منم به جوري شدم ولي اين دفعه اول نيست كه پوست مون بهم ميخوره!
سمت من برگشت و ديدم قرمز شده.بعد تشكر از اتاق رفت بيرون و منم سمت كمد حركت كردم.
يه پيرهن سفيد و شلوار جين تنگ مشكي پوشيدم.آستيناي پيرهنمو تا آرنج بالا زدم.موهامو سمت بالا دادم و يه كراوات نازك مشكي زدم. امروز نميخوام زياد اسپرت باشم چون...
...
سوئيچو برداشتم و به طبقه پايين رفتم
ركسانا پالتو سفيدشو پوشيده بود و تو اون لباس واقعا ميدرخشيد...تو تمام اون مدت داشتم آرزو ميكردم زودتر تور تموم بشه و بتونم هم زمان كنار خانواده ام و ركسانا باشم و الان بهش رسيدم...
ركسانا كنارم تو ماشين نشسته و دارم به سمت جايي حركت ميكنم كه همه افراد مورد علاقه م هستن
كلي با خودم كلنجار رفتم...ميدونم زوده...ميدونم اون هنوز بچه س... ميدونم خودم هنوز بچه ام ولي ما همه چيز داريم پس دليل نداره بيشتر از اين صبر كنم.من ميخوامش و ميدونم اونم منو ميخواد پس بايد اينو امشب عملي كنم وقتي همه هستن...صداي آهنگ از اون خونه ميومد و انگار همه هستن به جز خودم!
از ماشين پياده شدم و درو براي ركسانا باز كردم.دلم ميخواد اون براي هميشه براي من باشه پس زود دستشو گرفتم و سمت خونه راه افتاديم
•داستان از نگاه ركسانا•
"هري!"
آنه جيغ زد و سمت هري دويد و اونو بغل كرد و بعد منو محكم تو آغوشش گرفت.بعد از حدود دو دقيقه هري رفت تا به بقيه مهمونا برسه
"هي لباست خيلي قشنگه"
وقتي جما اون سوپرايز هري رو يادم انداخت ناخودآگاه لبخند زدم
يه ليوان برداشتم و آب سردو يه نفس خوردم.اينجا الان بيشتر از هرموقعي گرم شده.چشمامو بستم و سعي كردم تو اين سر و صداي آهنگ يه ذره آرامش بگيرم ولي...
"شما دوتا خيلي به هم مياين"
صداي كندال باعث شد خشك بشم.
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...