Chapter 44

723 91 1
                                    


•داستان از نگاه هري•
الان ده دقيقه ست كه دير كرده. نكنه نميخواد بياد!
نميخوام در بزنم چون ممكنه هول ... واو!
اون فوق العاده شده! اون پيرهن قرمز لعنتي!واو!
اون پيرهن قرمز كوتاه واقعا تو تنش خودنمايي ميكنه و با رژ لب قرمزي كه زده سته
موهاش از موقعي كه زده بود بلندتر شده و واقعا با اين لباس بهش مياد
نميدونم چي بگم
انقدر بهش زل زده بودم كه حواسم نبود از پله ها اومده پايين و الان جلوي من وايساده
وقتي يه سرفه مصنوعي كرد به خودم اومدم
"سلام...يعني واو...تو خيلي...اممم...خيلي خوب به نظر ميرسي"
ركسانا ريز خنديد
"مرسي تو هم خيلي خوب شدي"
در ماشينو براش باز كردم و وقتي نشست درو بستم
خودمم تعجب ميكنم وقتي به اون ميرسم جنتلمن ميشم!هه!
•داستان از نگاه ركسانا•
يه موسيقي آروم داشت توي ماشين پخش ميشد و واقعا رمانتيك بود. همون بوي عطر ديوونه كننده وارد مشامم شد وقتي تو ماشين نشستم
به رستوران نزديك شديم و هري سرعتشو كم كرد و بعد يه جا پارك كرد و اومد تا درو براي من باز كنه...
وارد كافي شاپ شديم.درسته كه لباس من پيرهنه ولي مجلسي نيست.اونم همين طور خيلي ساده اومده ولي نه اسپرت پوشيده نه مجلسي
وارد كافي شاپ شديم.جاي شيكي بود. خدا ميدونه با چندتا دختر ديگه اومده اين كافي شاپ ولي من نميخوام راجع بهش فكر كنم.
پشت يه ميز نشستيم. هري دوتا قهوه سفارش داد و تا وقتي كه قهوه ها اومد باهم حرف زديم
اون ازم خواست تا درمورد گذشته م بهش بگم...
خب منم گفتم و وسطاش گريه هم كردم
من واقعا دلم براي خانواده م،مدرسه م، دوستام دلم كلا واسه كشورم تنگ شده...
وقتي بغض ميكردم اون دستمو ميگرفت.قهوه رو آوردن ولي ما تا يكم سرد بشه بازم حرف زديم و من ادامه دادم.
"بيا از اين بحث دربيايم...من نميخواستم ناراحتت كنم"
هري با لحن ناراحت گفت
"نه...راستش نياز داشتم با يكي حرف بزنم"
دستمو گرفت و گفت
"هروقت نياز داشتي ميتوني روي منم حساب باز كني" و قرمز شد
بالاخره تصميم گرفتيم قهره هامونو بخوريم.
وقتي قهره م تموم شد يه چيزي ته فنجون قهوه خوري توجه امو به خودش جلب كرد...
يه نوشته؟!
يه ذره فنجونو چرخوندم تا بهتر بخونم
واو!!!!
«ميشه عاشقم باشي؟»
واي خدا!هري اينو سفارشي خريده؟! وقتي بهش نگاه كردم داشت بهم نگاه ميكرد و قرمز شده بود...
من نميتونم باور كنم...! تصميم گرفتم باز با صداي قلبم بگم
"اين چيزي نيست كه لازم باشه اتفاق بيفته...
خيلي وقته افتاده!" و لبخند زدم
و اونم لبخند زد و دستشو گذاشت روي دستم

People change(fanfic H.S)Where stories live. Discover now