•داستان از نگاه ركسانا•
يه هفته از تولد نايل ميگذره...
همه چي خوب پيش ميرفت و ضبط پسرا هم تموم شد.آلبوم جديدشون هفته ديگه مياد بيرون و همه حتي خودشون هيجان زده ن!
هري تو اين يه هفته اي كه باهاش بودم باهام مثل يه پرنسس رفتار كرد! نميذاشت احساس كمبود كنم و يه جورايي... وقتي كنارشم احساس امنيت و آرامش ميكنم
كي فكرشو ميكرد من و هري استايلز باهم باشيم؟
وقتي عكساي تولد نايل رو پسرا تو نت گذاشتن موج تنفر از طرف هري گرلا به طرف من اومد
فحش پشت فحش...
تنفر پشت تنفر...
دخترايي كه انقدر منطق ندارن كه دوست شدن شون با هري غير ممكنه ولي فن گرلي شون جلوي منطق شونو گرفته هرروز با احساسات من بازي ميكنن جوري كه چند روز پيش از حرفاي تند يه دايركشنر گريه م گرفت و همه پسرا از اين موضوع متأسف شدن
هري همه ش دنبال بهانه بود تا منو ببوسه يا بغل كنه و اين منو ناراحت نميكرد!
خلاصه همه چيز خوب بود تا اينكه امروز صبح مهمونامون رفتن خونه خودشون و من نميدونم چطور بدون اونا ميتونم تو اين خونه بزرگ سر خودمو گرم كنم
حدود نيم ساعت بعداز اينكه پسرا رفتن گوشي هري زنگ خورد و اون با حالت عصباني همون جور كه داشت با تلفن حرف ميزد از خونه رفت بيرون و حتي كوچكترين نگاهي هم به من نكرد
بعد از اون گوشيش خاموش شد و تا الان كه ساعت شش بعد از ظهره ازش خبري نيست...
رابطه مون هنوز يه هفته ست كه يه جورايي جدي شده... حتي به اينكه ممكنه منتظر كسي كه عاشقشم بشينم فكر هم نميكردم ولي الان كنار شومينه نشستم و دارم قهوه ميخورم
دستام...كل بدنم داره ميلرزه...
اون كجا ممكنه رفته باشه؟ نكنه...نكنه واسش اتفاقي افتاده باشه!
اگه تا شب برنگشت خودم بايد دست به كار شم!
قهوه رو گذاشتم كنار و شروع كردم به راه رفتن...
هر قدمم استرس داره...
استرس دارم! استرس اينكه ممكنه اتفاقي افتاده باشه يا... نكنه با كسي ديگه باشه!
من بهش ديشب قول دادم تو هر شرايطي كنارش باشم... خدايا فقط اين قدرتو بهم بده...
...
صداي باز شدن در رو شنيدم!
از روي مبل پريدم و سمت در رفتم
اوه خداي من!نه!
آره!آره بايد حدس ميزدم كسي كه تا يازده شب نيومده خونه داشته چه غلطي ميكرده
دستمو كه جلوي دهنم بود برداشتم و تمام نيرومو جمع كردم و رو به هري كه داشت از پله ها بالا ميرفت داد زدم
"معلوم هست كدوم گوري بودي؟" و دنبالش رفتم تو اتاق
"آوووو...عزيزم بيخيال!بيا اينجا باهم يه ذره خوش بگذرونيم"
يكم به خودم لرزيدم
"هري تو الان مستي..."
اون به سمت من اومد و من عقب عقب ميرفتم
تمام بدنم داشت ميلرزيد و من همون جوري از در اومدم بيرون
ميخوام كنارش باشم... مستي هم يه شرايطه ولي اون داره به من آسيب ميزنه
"خب؟اين فقط يه خوشيه"
"نه!"
"هري تو خيلي مستي!چقدر خوردي؟"
"نميدونم شش تا... هفتا... نه!بيشتر از ده تا"
"هري تورو خدا"
"عزيزم من الان شارژم!بهم اعتماد كن تو نميخواي اينو از دست بدي"
لحن حرف زدنش عوض شده؛توش هيچ احساسي نيست
الان موقعي نيست كه من بتونم بهش اعتماد كنم! اون حتي نميتونه درست راه بره
يهو جلو اومد و بازومو گرفت
آدرنالين توي خونم زياد شد و ترس كل وجودمو گرفت! دستشو زدم كنار و تا جايي كه ميتونستم زود دويدم و از اون خونه لعنتي اومدم بيرون
اشكام از چشمم ميريختن و نميتونستم نگهشون دارم. كل صورتم خيس بود و من الان ماشين ندارم و هوا سرده! خيلي سرده و لباس كمي تنمه
اشكام نميذاره درست بتونم حرف بزنم
"خانوم حال تون خوبه؟" يه پسر جوون ازم پرسيد
نميدونستم چيكار كنم فقط سرمو به حالت منفي تكون دادم
"دارين ميلرزين" اون با نگراني گفت
تمام قدرتمو جمع كردم و دهنمو باز كردم
ولي گريه اجازه نداد حرفي بزنم
دوباره امتحان كردم و اين دفعه موفق شدم
"م...ممنون خ...خ خوبم" و به راهم ادامه دادم تا از اون دور بشم. دلم نميخواد كسي ضعف منو ببينه
دستام...كل بدنم يخ زده... به سختي دستمو كردم تو جيبم و به راننده م زنگ زدم. برام حرف زدن سخت بود ولي يه جوري آدرسشو بهش دادم
نميدونم لرزش بدنم براي گريه ست يا سرما
منتظر راننده نشستم. گريه م تمومي نداره...
هري...وقتي اسمش توي ذهنم پيچيد گريه م شديد تر شد
اون همون پسري نبود كه ديشب و شباي قبل تو بغلش آروم ميخوابيدم و صبحا يه لبخند بزرگ تحويلم ميداد و روزمو ميساخت! تو صداش هيچ احساسي نبود و اين منو ميكشت
هميشه وقتي ميگفت عزيزم قرمز ميشدم ولي چند دقيقه پيش وقتي اين كلمه رو گفت حس نفرت تو من به وجود اومد
بايد ميدونستم هميشه آخر يه شادي يه غم بزرگ هست...
هركسي رد ميشد با حس دلسوزي بهم نگاه ميكرد و حتي يكي برام پول انداخت وقتي منتظر ماشين نشسته بودم. ديگه نتونستم اين حقارتو تحمل كنم
"من گدا نيستم لعنتيييييي"
به سمتش داد زدم و اون اول با تعجب بهم نگاه كرد و بعد به راهش ادامه داد ولي يه قدم بيشتر نرفته بود كه ماشينم رسيد و من سوارش شدم و اون با چشماي گرد نگاه كرد... بعد برگشت و پولشو از روي زمين برداشت و رفت
ماشين گرم بود و من حس بهتري داشتم
آره گرم بود ولي نه به اندازه آغوش هري...
هري...
با فكر كردن بهش هق هقم تو فضاي ماشين پيچيد...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...