•داستان از نگاه ركسانا•"امممم...ممنون"
با يه لبخند مصنوعي جواب كندالو دادم
آره پيشنهاد من بود اونم تو جشن باشه چون ميخواستم بهش نشون بدم كه ازش نميترسم
اون يه پوزخند زد و گفت
"لباست انگار خيلي بهت مياد"
"از هري انتظار ديگه اي داشتي؟"
منم با پوزخند جوابشو دادم
"ميدوني...شماها براي هم خوب نيستين.آره قبول خيلي شبيه همين!براي سوپرايز كردن و سوپرايز شدن ميميرين و بيش از حد مهربونين جفت تون و بلاه بلاه بلاه...كلي خصوصيتاي مشترك ديگه..."
ميزو دور زد و اومد روبه روي من تو آشپزخونه وايساد
"ولي يه روز از هم خسته ميشين.يه روز هري ولت ميكنه و تو ميموني و خودت..."
با اين حرفاش قلبم وايساد
كل اعتماد به نفسمو جمع كردم و گفتم
"تو واقعا هنوز اميد داري يه روز هري دوباره بياد سراغت؟"
"نه!چون منم ازش خسته شدم!"
كندال با يه پوزخند جواب سوال منو داد و از آشپزخونه رفت بيرون و منو تو اون شوك خيلي بزرگ و يه دنيا سوالاي زياد تنها گذاشت
يه نفس عميق كشيدم و از آشپزخونه رفتم بيرون.
آهنگ كل فضاي خونه رو پر كرده بود و نگاهم به هري افتاد كه داشت با جما ميرقصيد.زين و پري،لويي و النور،نايل و البته ليام و سوفيا هم تو مهموني بودن و يه جا كنار هم نشسته بودن
اون طور كه ليام به لباي سوفيا زل زده بود و بعد از چند لحظه خم شد و اونارو بوسيد كل وجودمو آتيش زد...
ميخواستم برم بزنمش!بهش بگم چقدر پسته!اونقدر پسته كه بهترين دوستمو نصف شب از خونه ش بيرون كرد و چندتا پسر پست تر به اون...
قطره هاي اشكو گوشه چشمام احساس كردم و ياد حرف رومينا افتادم كه گفت به كسي چيزي نگم...
نتونستم ديگه تحمل كنم و از پله ها رفتم بالا و درو پشت سرم قفل كردم و همون جوري كه به در تكيه داده بودم نشستم
صداي قدماي كسي پشت در به گوشم خورد.
اون هركسي بود چند دقيقه پشت در ايستاد و بعد رفت! درسته كنارم نبود و من حتي نميدونم اون كي بوده ولي منو با اشكام تنها گذاشت...
صداي آهنگ كم شده بود پس شنيدم يكي از طبقه پايين داد زد
"بريد تو حياط پشتي!كيكو ميخواد ببره!"
اشكامو سريع پاك كردم و در اتاقو باز كردم.
سايه يكي رو پشت ديوار ديدم.نميتونستم چهره شو ببينم ولي حاضرم قسم بخورم اون هركي بود داشت به من نگاه ميكرد ولي يهو برگشت و از پله ها پايين رفت. قدم هامو تند كردم ولي وقتي به بالاي پله ها رسيده بودم كه اون تو جمعيت گم شده بود.
از پله ها پايين رفتم و همراه جمعيت به سمت حياط پشتي حركت كردم
"ركسانا!كجا بودي؟هري دنبالت بود!"
صداي نايل باعث شد به طرفش برگردم
يه لبخند زدم و گفتم
"همين دور و برا"
و از هم دور شديم
هري رو ديدم كه روي يه صندلي پشت ميزي كه كيك روش بود نشسته بود و ميخواست كيك تولدشو كه عكس خودشو بهش نشون ميداد ببره
بهش يه لبخند گرم زدم و نزديك تر رفتم
اون قبل از اينكه كيكو ببره چشماشو بست و آرزو كرد
شروع كردم به همراه جمعيت از ده تا صفر شمردن و بعد هري با يه فوت باعث خاموش شدن شمعا شد و صداي دست و سوت بلند شدچاقو رو برداشت و مثل قاتلا اونو دستش گرفت و با يه پوزخند اونو دقيقا توي كيك اونجايي كه بينيش بود فرو كرد و گذاشت چاقو همون جوري عمود توي كيك باقي بمونه و بازم جمعيت دست زدن
چون تعداد كادو ها زياد بود قرار شد اونا رو بعد از مهموني باز كنه به هرحال من خودم ميدونم كه براش يه دستبند طلاي سفيد و بوت و كت ست از جنس چرم براش خريدم و اين دربرابر كادو هاي اون يه چيز بي ارزشه ولي واقعا نميدونم چي ميتونستم براش بگيرم!من تو كادو خريدن اصلا خوب نيستم
سمتش رفتم و محكم بغلش كردم
"تولدت مبارك"
كنار گوشش گفتم و اون جواب داد
"دوستت دارم"
وقتي نفسش به گردنم خورد تمام موهاي بدنم سيخ شد و احساس كردم اون پوزخند زد
از بغلش اومدم بيرون و يه نگاه بهش انداختم.
من چرا تا الان توجه نكرده بودم چي پوشيده؟اون دقيقا همون تيپي رو زده بود كه تا الان ميخواستم ببينم.
بهش يه لبخند ديگه زدم چون وارد بيست و يك شده و خم شدم و كيكو برداشتم و خواستم به طرف آشپزخونه برم كه...
"ركسانا!"
صداي هري باعث شد سر جام ميخكوب شم...
YOU ARE READING
People change(fanfic H.S)
Fanfictionاين داستان درمورد دختريه كه تو كشور خودش نميتونه تواناييش رو به نمايش بذاره پس استعدادش تو يه كشور ديگه شناخته ميشه و تو سن تقريبا كم وارد دنياي هاليوود ميشه... اون مثل يه نوجوون معمولي نبود... ميدونست زندگيش قراره عوض بشه... ميترسيد... ميترسيد دلش...