هوسوک جلوی آینه ایستاده بود و با لبخند کوچیکی، لیپ بالم قرمز رنگی رو به آرومی به لب های خوش فرم جونگوک میزد.
وقتی کارش تموم شد لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. دستش رو پشت کمر جونگوک گذاشت و اون رو جلوی خودش به سمت آینه برگردوند تا بتونه چهره ی خودش رو ببینه.
جونگوک به لب هاش که حالا براق و قرمز شده بودن نگاه کرد. هوسوک لپ هاش رو کشید و از داخل آینه لبخند دیگهای به روش پاشید،
«کوکیِ کیوتم! رنگش بهت میاد، خیلی نزدم فقط در حدی که صورتت از بیرنگی در بیاد و لب هات خشک نشن.»
جونگوک سرش رو تکون داد و لبخند لرزون و کمرنگی زد.
هنوز هم باورش نمیشد که تا یک ساعت دیگه کیم تهیونگ رو، کسی که سالها از پشت شیشه تلویزیون بهش زل زده بود رو میبینه.
دیدن به کنار، اِستخدام شدن به عنوان عکاس شخصیش؟
انگار که داشت توی رویا قدم برمیداشت.
حتی خودش رو آماده کرده بود که هر لحظه از خواب بپره، اما مکالمه ای که دیروز با یونگی و هوسوک داشت توی ذهنش نقش میبست و مجبور میشد بار دیگه به اینکه همه اینها واقعیت بودن اعتماد کنه.
هوسوک براش توضیح داده که چطور جیمین باهاش تماس گرفته و توضیح داده بود که کیم تهیونگ، (که جونگوک تازه فهمیده بود دوستی صمیمی ای با جیمین داره)، قصد داره یک عکاس خصوصی استخدام کنه و اون بهش گفته کسی رو میشناسه که کاملا برای این کار مناسبه.
جیمین رو به یاد داشت.
پسر مهربونی که وقتی میخندید چشم هاش خط میشدن و برخلاف سِنِش جثه ی کوچیکی داشت.
تنها مهمونی که شب نامزدی یونگی و هوسوک، حتی برای چند دقیقه هم که شده، با جونگوک همکلام شده و با اشتیاق ازش خواسته بود که کارهاش رو نشونش بده.هر چند جونگوک به یاد نداشت کاری کرده باشه که باعث شده بشه جیمین به این نتیجه برسه که اون برای عکاسی کردن از آرتیست بزرگی مثل کیم تهیونگ مناسبه.
یادآوری دوبارش باعث شد که اضطراب و نگرانی به درون سینه اش رخنه کنه و نفسش رو حبس کنه.
هر چند خودش خوب میدونست که دلیل دیگه ای هم برای استرسی که اون لحظه به جونش چنگ زده بود وجود داره.با اینکه پشتش به برادرش بود، اما به خوبی میتونست سردی نگاه عصبیش رو روی خودش و هوسوک حس کنه.
هنوز نمیدونست چرا، اما یونگی دیشب مستقیم مخالفتش رو با پذیرفتن این شغل اعلام کرده بود. وقتی ازش دلیلش رو پرسیده بودن فقط گفته بود که دماغش بوی دردسر میشنوه. جونگوک با به یاد آوردن حرف های یونگی هیونگش پیش خودش خنده ی کوتاهی کرد.
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...