برادر زادش رو توی دست هاش بالا و پایین مینداخت و هر بار که ذوقِ توی صورت کوچولوش، لُپ های سرخ و چشم های براقش رو میدید قلب یخ زدش کمی گرم میشد.
صدای خنده های سویونگ که بیشتر شبیه جیغ های بچگونه ای بودن گوش هاش رو پر کرده بودن و خودش هم با خنده های خسته همراهش میکرد.
سوکجین که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن ناهارشون بود با لبخند کمرنگی به خنده های برادرش و دخترش خیره شده بود. خنده هایی که فقط وقتی سویونگ پیشش بود اونها رو روی صورت گود رفته و شکسته ی تهیونگ میدید.
باورش نمیشد طی این سه هفته چقدر همه چیز عوض شده بود. برادرش راضی شده بود تمام این مدت رو پیش اونها بگذرونه و با توجه به دو ماه مرخصی ای که سِجین کمپانی رو مجبور کرده بود بهش بدن، سوکجین درست مثل بچگی هاشون از صبح تا شب رو با برادرش میگذروند. درست انگار که همه چیز به عقب برگشته بود و دوباره داشتن توی خونه ی بچگی هاشون زندگی میکردن. فقط با این تفاوت که دیگه مادری بینشون نبود.
سرش رو تکون داد و سعی کرد از افکار زنی که تا آخرین نفسش برای بخشیده شدن اون تلاش کرده بود بیرون بیاد. هر چند زمانی که با هم میگذروندن خیلی تاثیری روی رفتاری که تهیونگ باهاش داشت نگذاشته بود. درست مثل حالا، تهیونگ بیشتر زمانش توی اون خونه رو با سویونگ و بازی کردن با اون و یا با جیمین که تقریبا هر روز بهش سر میزد میگذروند.
بقیه زمان هایی که بهترین دوستش پیشش نبود یا دختر سوکجین خواب بود و از وقت گذروندن با اون محروم میشد خودش رو توی اتاقی که نامجون و سوکجین با کمک هم براش آماده کرده بودن حبس میکرد.
شاید از وقتی که به اون خونه اومده بود حتی بیشتر از ده کلمه هم با سوکجین حرف نزده بود که اون ده کلمه هم بیشتر شامل صبح بخیر و تشکر برای غذاهایی که برادرش براش میپخت میشد!
تنها تفاوتی که رابطشون با قبل داشت این بود که حداقل تهیونگ دیگه پسش نمیزد و سوکجین شکایتی نداشت و به همین یک ذره تغییر هم راضی بود.
همین که میتونست هر روز صبح برادرش رو به جای از پشت شیشه ی تلویزیون دیدن از نزدیک ببینه براش کافی بود.تنها چیزی که عذابش میداد این بود که هر روز بیشتر و بیشتر شکسته شدن برادرش رو میدید، ولی نمیتونست مرهمی روی زخم هاش بشه.
باید کور میبودی تا حال خراب تهیونگ و روح شکستش رو نبینی و برای سوکجین، کسی که حداقل میتونست ادعا کنه با وجود اشتباه بزرگی که کرده بود هنوز هم برادر کوچیکترش رو مثل کف دستش میشناسه، فهمیدن اینکه چیزی داره روح پسر کوچیکتر رو شکنجه میکنه سخت نبود.
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...