سرش رو توی بالشتش فرو کرد و سعی کرد هق هق هاش رو خفه کنه. دیدن اون حرف ها روی لب های برادر خودش براش خیلی دردناک بود. هرچند که خودش تمام اون واقعیت هایی که یونگی توی سرش کوبیده بود رو میدونست، ولی حداقل دلش میخواست یک کم دیگه توی اون رویای شیرینی که با تهیونگ ساخته بود بمونه.
با حس دستی روی شونش نفس خفه ای کشید و سرش رو از روی بالشتش بلند کرد. صورتش از شدت گریه خیس و متورم شده بود و هوسوک با دیدنش لبخند دردناکی بهش زد،
«اوه جونگوکی، لطفا اینجوری گریه نکن...»
انگشت هاش رو زیر چشم های جونگوک کشید و تند تند اشک هاش رو پاک کرد،
«لطفا، میدونی که هیونگ تحمل اشک هات رو نداره.»جونگوک خنده ی بغض آلودی کرد و آروم نشست و به دیوار کنار تختش تکیه داد.
هوسوک لبخند نرمی به روش پاشید و دست هاش رو بین دست های خودش گرفت. صبر کرد تا جونگوک کمی آروم تر بشه و بعد اشاره کرد،
«میدونم شاید الان نخوای دربارش حرف بزنی، ولی باور کن یونگی منظوری از اون حرف ها نداشت. خودت که میشناسیش، وقتی عصبانی میشه هر چی از دهنش در میاد میگه.»
جونگوک تلخخندی زد و یاد حرفی که تهیونگ گفته بود جیمین دربارش میزنه افتاد. با خودش فکر کرد چقدر آیدولش و هیونگش شبیه به هم بودن و شاید اصلا برای همین بود که نمیتونستن با هم کنار بیان،
«میدونم هیونگ.. فقط..» با چشم های خیس به هوسوک هیونگش لبخند خسته ای زد، «نه که قبلا خودم به این چیز ها فکر نکرده باشم، میدونم همشون واقعیتن، ولی اینکه یونگی هیونگ..»
هوسوک با قیافه ای که دیگه هیچ اثری از لبخند توش نبود بین حرف هاش پرید و نذاشت ادامه بده،
- تمومش کن گوکی! واقعا این حرف ها رو باور داری؟!
جونگوک شرم زده سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد. هوسوک دستش رو زیر چونش زد و مجبورش کرد دوباره باهاش چشم تو چشم بشه،
- اگه واقعا اینجوری فکر میکنی پس داری به تهیونگ توهین میکنی!
جونگوک با چشم های لرزون به هوسوک نگاه کرد، ولی هیونگش دوباره نذاشت چیزی اشاره کنه،
- بذار حرف هام رو کامل بزنم گوکی باشه؟
جونگوک لب هاش رو به دندون گرفت و سرش رو تکون داد. هوسوک دوباره دست هاش رو بین دست های خودش گرفت و لبخندی بهش زد،
- اگه با هم دوست شدین، پس حداقل تهیونگ یکجورهایی بهت اعتراف کرده مگه نه؟
ESTÁS LEYENDO
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfic〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...