Thirty

3K 468 49
                                    

نفس عمیقی کشید و سرش رو به شونه ی پسر کوچیکتر که کنارش نشسته بود تکیه داد،

- نامجون...

نامجون دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد و اون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد،

- جانم؟

سوکجین با چشم های خسته به صورت شوهرش خیره شد،

- به نظرت میاد؟

نامجون لبخند مهربونی به روش پاشید و دستش رو روی بازوهاش بالا و پایین کشید و نوازشش کرد،

- آره عزیزم... نگران نباش. یونگی گفت خودش میرسونتش، پس میاد.

سوکجین سرش رو تکون داد و‌ چشم هاش رو روی هم گذاشت. بعد از چند ثانیه دوباره نتونست تحمل کنه و‌ پلک هاش رو باز کرد و دوباره نگران به نامجون نگاه کرد،

- به نظرت بهتر نیست من اینجا نباشم...؟ اگه به خاطر من مامان رو نبینه چی؟

نامجون نفسش رو بیرون داد و جدی بهش خیره شد و با لحن پر تحکمی گفت:

- فکر نمیکنی دیگه به اندازه ی کافی فرار کردی جین؟

لب های جین با بغض‌ لرزیدن و نامجون که تحمل دیدن دوباره ی اشک هاش رو نداشت بوسه ای روی پیشونیش کاشت،

- همه چیز درست میشه عزیزم... بهم اعتماد کن و قوی باش، باشه؟

سوکجین با حس لب های نامجون روی پیشونیش لبخند اشک آلودی بهش زد و سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت تا اینکه صدای قدم های کسی که به راهرو نزدیک میشد سکوت بینشون رو به هم زد،

- تهیونگ هنوز نیومده؟!

نامجون از سر جاش بلند شد و به سِجین که رو به روشون ایستاده بود خیره شد و نگاهی به ساعتش انداخت،

- نه هنوز. نیم ساعتی از وقتی یونگی گفت میرسونتش گذشته... کم کم باید پیداش بشه.

همون لحظه صدای سرد و خسته ای به گوششون رسید،

- من اینجام...

سوکجین سرش رو بالا آورد و با برادری که شش سال از آخرین باری که دیده بودش میگذشت رو به رو شد. نفس لرزونی کشید و با تمام وجودش چهره ی برادرش رو زیر نظر گرفت.

صورتش لاغرتر و استخونی تر از قبل به نظر میرسید و چشم هاش.. دیگه اون شیطنت و معصومیت گذشته رو نداشتن.. به معنای واقعی کلمه بزرگ شده بود.

تمام مدتی که بهش خیره شده بود تهیونگ هم اون رو زیر نظر گرفته بود و سوکجین که تحمل نگاهش رو نداشت لب هاش رو گزید و سرش رو پایین انداخت.

Let Me Touch Your Voice | Vkook, SopeWhere stories live. Discover now