Thirty-Two

3K 488 28
                                    

نفس عمیقی کشید و انگشت هاش رو زیر پلک هاش کشید و خشکشون کرد. شمار بارهایی که اجازه داده بود اشک هاش گونه هاش رو تر کنن دیگه از دستش در رفته بود. روی تخت جا به جا شد و به سقف بی رنگ و روی اتاقش خیره شد.

درست سه هفته و چهار روز و بیست ساعت از آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود گذشته بود و جونگوک تمام این مدت رو توی بی خبری ای که برای خودش ساخته بود بدون هیچ ارتباطی با دنیای بیرون گذرونده بود. بدون اینکه به پیام هایی که روی گوشیش میومدن پاسخی بده. پیام هایی که معمولا یا از طرف سِجین بودن و یا استاد مین.

سِجینی که هنوز اصرار داشت شغل دیگه ای به عنوان عکاس یک آرتیست دیگه براش پیدا کنه و استاد مینی که جونگوک حدس میزد هر روز برای با خبر شدن از شرایط پایان نامش سعی میکرد باهاش ارتباط برقرار کنه.

علاوه بر قطع کردن رابطش با آدم های بیرون از خونه، حتی دنیاش رو از همخونه هاش هم جدا کرده بود. میتونست با اطمینان بگه به جز شبی اولی که از آرامگاه مادر تهیونگ به خونه اومده بودن و تمام حرف هایی که تهیونگ بهش زده بود رو براشون اشاره کرده بود و انقدر روی سینه ی هوسوک گریه کرده بود تا بین اون و یونگی به خواب رفته بود دیگه بیشتر از پنج دقیقه اونها رو ندیده بود.

اون پنج دقیقه هم تنها وقت هایی اتفاق میفتاد که بالاخره از درد معدش مجبور میشد از اتاقش خارج بشه و چیزی برای خوردن پیدا کنه. هر چند اون هم با نادیده گرفتن ظرف های غذایی که هوسوک پشت در اتاقش میگذاشت فقط به دو سه روزی یکبار بیرون رفتن از اتاقش ختم شده بود.

از این ضعف خودش، از اینکه دنیای قبل از تهیونگ و زندگی کردن بدون اون رو فراموش کرده بود حالش به هم میخورد، ولی نمیدونست باید چیکار کنه تا قلبش تمام اون لحظه هایی که با هم گذرونده بودن رو فراموش کنه.

دلش میخواست به زمانی برگرده که هیچ اعتقادی به اینکه یک نفر، یک روزی دوستش داشته باشه نداشت، ولی چه طور میتونست؟ قلب معصومش چطور میتونست تمام وعده های شیرینی که تهیونگ جلوی اون آبشار، توی قایق روی دریاچه، وقتی که توی اتاقش با هم اون فیلم رو تماشا کردن یا شبی که اولین معاشقشون رو داشتن بهش داده بود رو فراموش کنه؟

چیزی که بیشتر از همه عذابش میداد این بود که نمیفهمید یکدفعه چه اتفاقی افتاده بود که تهیونگش یک شبه اون همه عوض شده بود. تهیونگی که حین تعریف گذشته ی تلخش اونجوری به آغوش جونگوک پناه آورده بود امکان نداشت که فقط به خاطر درد از دست دادن مادرش اون رو پس بزنه، پس چی شده بود که عمر رابطشون درست بین اون چند ساعتی که پسر کوچیکتر از حال رفته بود تموم شده بود؟

درسته که تهیونگ سعی کرده بود جواب تمام این سوال ها رو بده، ولی هیچکدوم از اون ها برای جونگوک واقعی و از ته قلبش به نظر نیومده بودن!
هر چقدر که با قلب خستش کلنجار میرفت نمیتونست قبول کنه که تهیونگش اونجوری جواب ابراز علاقش رو داده بود و نقصش رو به روش آورده بود!

Let Me Touch Your Voice | Vkook, SopeWhere stories live. Discover now