یونگی با عصبانیت سر جاش ایستاد و چند قدم به تهیونگ نزدیک شد،
- تو چه حقی داری که بخوای مهارت جونگوک رو تست کنی هان؟! مگه عکس هاش رو نمیبینی؟! واقعا فکر میکنی اجازه میدم آدمی مثل تو یک ساعت با داداشم تنها باشه؟!
هوسوک سر جاش ایستاد و دستش رو روی بازوی یونگی گذاشت، سعی کرد آرومش کنه.
جونگوک سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. سِجین با عصبانیت به تهیونگ خیره شده بود، سعی داشت با نگاهش متقاعدش کنه که دهنش رو ببنده اما تهیونگ توجهی بهش نمیکرد.
حتی با اون اخلاق بدی هم که داشت، اولین باری بود که تهیونگ اون همه خشم رو نسبت به خودش تو چشم های یک نفر میدید و واقعا نمیدونست چی باعثش شده بود. هر چند برای دونستنش کنجکاو هم نبود. شونه هاش رو با خونسردی بالا انداخت و یکی از بطری های آب روی میز داخل اتاق رو برداشت،
- قراره برای من کار کنه. من تصمیم میگیرم که مهارتش به اندازه کافی خوبه یا نه. نمیتونم این کار رو از روی چند تا عکسی که قبلا گرفته انجام بدم.
در بطری رو باز کرد و جرعه ای آب نوشید تا بیشتر حرص یونگی و سِجین رو در بیاره و بعد ادامه داد،
- به هر حال تصمیم با خودشه. اگه نمیخواد میتونه همین الان همه چیز رو فَسق شده تلقی کنه، کسی جلوش رو نمیگیره.
یونگی دست هوسوک رو از روی شونش کنار زد و با خشم قدم دیگه ای به سمت تهیونگ برداشت،
- تو لعنتی فک میکنی ک...
حرف هاش با دستی که روی شونش قرار گرفت قطع شد.
همه ی نگاه ها از جمله چشم های کنجکاو و سرد تهیونگ به سمت جونگوک چرخید که حالا روی پاش ایستاده بود و یونگی رو متوقف کرده بود.
جونگوک لبخند کمرنگی به یونگی زد و با دست هاش جمله ای رو اشاره کرد و تهیونگ مجبور بود نگاهش رو از دست های کوچیک پسرک بگیره و وانمود کنه که چیزی نمیفهمه،
«مشکلی نیست هیونگ. تهیونگ شی حق داره. لطفا بزار این کار رو انجام بدم. من مشکلی ندارم.»
تهیونگ سرش رو پایین انداخته بود تا کسی لبخند پیروزمندانه ای که روی لب هاش نقش بسته بود رو نبینه.
حداقل روحیه جنگنده ای داشت و تهیونگ کمی به خاطر این موضوع تحسینش میکرد.
یونگی دوباره دهنش رو باز کرد تا مخالفت کنه که این دفعه هوسوک شونه هاش رو چنگ زد و لبخندی که چیزی جز تهدید توش نبود رو به روش پاشید،
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...