همزمان با ایستادن ماشین چشم هاش که از خستگی شروع به سوختن کرده بودن رو باز کرد.
سِجین به سمتش برگشت و از روی صندلی کمک راننده دسته گل نسبتا بزرگی از گل های رُز و کوکب سفید رو به سمتش انداخت و تهیونگ با پوزخندی اون رو روی هوا گرفت،
- کی اینها رو گرفتی هیونگ؟
دستش رو به سمت دستگیره ی ماشین برد و با لحن تمسخر آمیزی ادامه داد،
- خیلی دوست دارم ببینم این عکاس کیه که این همه دارید چاپلوسیش رو میکنین!
سِجین چند ثانیه به تهیونگ ساده ای که هنوز هم از ماجرا بویی نبرده بود خیره شد،
- وقتی جنابعالی خواب خوش بودی گرفتمشون. به این نمیگن چاپلوسی. ادب حکم میکنه که دست خالی اونجا نری تهیونگ.
نیشخندی زد و با شیطنت ادامه داد،
- مطمئن باش وقتی خودت ببینیش میفهمی که لیاقتش بیشتر از ایناست،
جواب تهیونگ فقط بیرون دادن نفسش و چرخوندن چشم هاش بود. در ماشین رو باز کرد و یکی از پاهاش رو بیرون گذاشت. وقتی دید سِجین مثل همیشه همراهش از ماشین پیاده نمیشه منتظر بهش نگاه کرد،
- قصد نداری پیاده شی هیونگ؟
سِجین سرش رو تکون داد،
- نه. من قرار نیست بیام ته، تنها میری.
تهیونگ گیج به مرد نگاه کرد. همه چیز داشت عجیب و عجیب تر میشد و پسر آیدل واقعا حوصله ی کشف رمز و راز های کمپانی و سِجین رو نداشت، پس شونه ای بالا انداخت و از ماشین خارج شد.
نمیدونست از عمد بود یا نه، ولی مدیر برنامه هاش اون رو توی دور ترین نقطه ی ممکن پیاده کرده بود و تقریبا پنج دقیقه ای طول کشید تا به جایی که حدس میزد سالن اصلی باشه رسید. توقع داشت عکاسی که این موقع شب اون رو مجبور به تماشای نمایشگاهش کرده بودن بیرون سالن منتظرش ایستاده باشه، ولی خبری از هیچ موجود زنده ای اون اطراف نبود.
برای بار چندم بیخیال فکر کردن به اتفاقات عجیب و غریبی که داشت میفتاد شد و آروم در سالن رو باز کرد و وارد شد.
همزمان با ورودش چراغ های سالن خود به خود روشن شدن و تهیونگ چند ثانیه سر جاش خشک شد. سِجین بهش گفته بود که بازدید عموم چند ساعت پیش بسته شده و توقع دیدن کسی به جز خود عکاس رو نداشت، ولی پس الان کی چراغ ها رو روشن کرده بود؟ درست انگار که همه چیز از قبل برای ورود تهیونگ آماده شده بود.
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...