دست هاش به سرعت حرکت میکردن و یکی یکی گوشت ها رو بین قارچ، فلفل دلمه و پیاز سیخ میکرد و روی ذغال باربیکیو میذاشت.
تهیونگ که اونور مشغول برپا کردن چادرشون بود با نگرانی به دست های عریان جونگوک نگاه کرد.
اولین باری بود که خودش به تنهایی با یکی برای کمپ زدن اومده بود و به همین دلیل از کارهایی مثل نصب کردن چادر سر در نمیاورد.
سرش رو بالا آورد و به چادری که فقط یکی از آهن هاش یکذره خم شده بود نگاه کرد. شونه ای بالا انداخت و بیخیالش شد. به نظر خودش تا همینجا هم کارش رو خوب انجام داده بود.
آروم به سمت جونگوک رفت و دست هاش رو روی شونش گذاشت. پسر کوچیکتر که اونقدر غرق کارش بود که حواسش به اطرافش نبود چند متر بالا پرید و به تهیونگ غر زد،
«هیونگ، ترسوندیم!»
تهیونگ خندید و بوسه ای از لب های آویزونش گرفت،
- ببخشید، ببخشید. کمک نمیخوای؟
جونگوک با لبخند گرمی بهش نگاه کرد.
از وقتی از ساحل به تپه ها برگشته بودن تا وسایل کمپشون رو آماده کنن این سومین باری بود که تهیونگ بی دلیل میبوسیدش. انگار که میخواست تلافی همه ی اون بوسه هایی که جونگوک یک دفعه از لب هاش دزدیده بود رو در بیاره.
«نه هیونگ، میتونی بشینی. فقط مونده کبابشون کنم بعدش شاممون آمادست.»
تهیونگ سرش رو تکون داد که دوباره نگاهش به دست های جونگوک افتاد،
- کوکی، دستکش بپوش، میترسم دست هات بسوزن.
جونگوک خنده ی کوتاهی به نگرانی تهیونگ کرد و سرش رو تکون داد. دستکش ها رو روی دست هاش کشید ومشغول کباب کردن شامشون شد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و خودش رو روی زیر انداز کوچولویی که پهن کرده بودن رها کرد. سرش رو بالا برد و نگاهش رو به آسمون و ستاره هاش دوخت. اونقدر نزدیک بودن که حس میکرد اگه دستش رو دراز میکرد میتونست یکیشون رو بچینه.
لبخندی روی لب هاش اومد و از گوشه ی چشم به جونگوک که زبونش رو بین دندونهاش فشار میداد و گوشت ها رو اینور و اونور نگاه کرد.
اون همین الان هم یک ستاره برای خودش چیده بود مگه نه؟
باورش نمیشد قلبش با وجود اون پسر در عرض چند ماه اینجوری زیر و رو شده بود. نمیدونست کی یا چی جونگوک رو برای نجاتش فرستاده بود، ولی با تمام وجود ازش ممنون بود.
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...