Eight

3.6K 660 40
                                    

دست هاش رو زیر سرش زد و به سقف‌‌ اتاقش خیره شد.

یک ساعتی میشد که به هتلشون توی بِرلین رسیده بودن.

بعد از تحویل اتاق هاشون سِجین کلید هاشون رو بهشون داده بود و هر کدوم به اتاق خودشون رفته بودند.

تهیونگ همون لحظه که وارد اتاق شده بود بدون اینکه حتی چمدونش رو باز کنه یا چیزی بخوره روی تخت افتاده بود و چشم هاش رو بسته بود.
خستگی راه هنوز به تنش بود و حتی نای باز کردن چشم هاش رو هم نداشت.

خستگی خودش باعث شد یک لحظه یادش به اون پسر کَر بیفته.

از وقتی که از هواپیما پیاده شده بودن با کسی هیچ حرفی نزده بود و توی خودش بود. مطمئنا تجربه ی اولین سفرش، اونهم با هواپیما، براش علاوه بر خسته کننده بودن ترسناک هم بود و تهیونگ اگه میگفت ته دلش یکذره هم براش نسوخته دروغ بود.
با شنیدن صدای زنگ گوشیش مجبور شد چشم هاش رو باز کنه.

کورکورانه توی اتاق خاموش دنبال گوشیش گشت و بدون اینکه به اسم روی گوشی نگاهی کنه جواب داد.

صدای سِجین توی گوشش پیچید،

- اوه تهیونگ، بیداری؟

با غر و لندی جواب سِجین رو داد.

- اگه بیداری برو پایین شام بخور، فردا برنامت خیلی پره شکم خالی نخواب.

تهیونگ دوباره روی تخت خوابید و چشم هاش رو بست،

- نمیخوام خستمه، ترجیح میدم بخوابم.

صدای جا به جا شدن سِجین توی اتاقش رو شنید،

- وقتی میگم برو غذا بخور یک کلام بگو چشم! کاری نکن پاشم بیام تو اتاقت به زور ببرمت!

تهیونگ نفسش رو بیرون داد و روی تختش نشست. میدونست که اگه پایین نره سِجین اونقدر بیکار بود که واقعا پاشه بیاد توی اتاقش و تا صبح ولش نکنه،

- خیلی خب! دارم میرم...

میخواست تلفن رو قطع کنه که دوباره صدای سِجین رو شنید.

- اوه راستی... سر راهت یک سرم به اتاق جونگوک میزنی؟ اتاق شماره ۴۰۲، فقط چند تا با تو فاصله داره.

چشم های تهیونگ که در حال پوشیدن کفش هاش بود گرد شد،

- چرا من اخه؟! خودت بهش سر بزن!

حتی از پشت تلفن هم میتونست لبخند شیطنت آمیز منیجرش رو تصور کنه،

- لطفا تهیونگ. حتما اونهم شام نخورده، با خودت ببرش پایین با هم شام بخورید.

Let Me Touch Your Voice | Vkook, SopeKde žijí příběhy. Začni objevovat