آسمون بر خلاف قلب بارونیِ دو پسری که دوشادوش هم رو به روی تابوت مادرشون ایستاده بودن صاف و بدون هیچ ابری بود.
طبق وصیت اون زن براش مراسم سنتی تدفین رو توی سالن برگذار نکرده بودن و تصمیم گرفته بودن با یک مراسم تدفین ساده خاکش کنن، چون اون به جز دو تا پسرش کسی رو نداشت که به خاکسترش ادای احترام کنن.
سوکجین دستش رو دور بازوی بردار کوچیکترش حلقه کرده بود و سعی داشت به سینش اجازه ی خالی کردن خودش رو نده و اشک های شورش رو توی دل خودش نگه داره.
تهیونگ برخلاف اون اجازه داده بود اشک هاش دونه دونه روی گونه هاش سُر بخورن و اون ها رو تر کنن. شاید چون علاوه بر بخشیدن هیونگش گریه کردن آخرین کاری بود که میتونست برای مادرش انجام بده.
جیمین که کنار دو برادر ایستاده بود دست هاش رو مثل سوکجین دور کمر تهیونگ حلقه کرده بود و با حرکت دورانی انگشت هاش پشت کمر بهترین دوستش بهش نشون میداد که اونجا کنارشه.
چند قدم دورتر از دو برادر نامجون ایستاده بود و دخترشون رو توی آغوشش گرفته بود. دختر بچه ای که فقط برای یکبار شانس دیدن مادربزرگش رو به دست آورده بود و مسلما هیچ خاطره ای از اون زن براش باقی نمیموند.
جای خالی کنار نامجون رو یونگی با نامزد و برادرش پُر کرده بود و چند قدم دورتر از اونها سِجین ایستاده بود.
این هشت نفر تمام اشخاصی بودن که برای ادای احترام به جسم و روح اون زن اومده بودن.
جونگوک کنار برادرش ایستاده بود و چشم های اشک آلودش رو به تهیونگ دوخته بود. اشک هایی که نه برای اون زن، بلکه برای معشوقش ریخته میشدن که در عرض چند ساعت دوری از عکاسش مادری که تازه دوباره به دستش آورده بود رو از دست داده بود!نمیدونست چرا با اینکه تنها کمتر از یک روز از آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود میگذشت حس میکرد که فرسنگ ها فاصله بینشونه و سال هاست که از دیدن چشم های آیدولش محروم مونده.
انگار که دیوار هایی که مدت ها با تهیونگ برای برداشتنشون از بینشون تلاش کرده بود دوباره بنا شده بودن.
یکی یکی چند ثانیه رو به بدن زنی که دیگه بینشون نبود تعظیم کردن و شاخه های گلی که دستشون بود رو روی تابوتش گذاشتن.
تهیونگ آخرین نفری بود که رز سفیدی که توی دستش بود رو روی تابوت مادرش گذاشت.
چند ثانیه بیشتر از بقیه جلوی تابوت تعظیم کرد و جملاتی که مادرش توی آخرین ملاقاتشون بهش گفته بود رو روی لب های بی رنگش ادا کرد،- یادت نره مامان... تا آخر دنیا ازت متنفرم.
روی زانوهاش صاف شد و با قدم های بی حس از جسم مادرش دور شد. تمام افراد حاضر در اونجا بهش خیره شده بودن، ولی نگاه تهیونگ فقط به دو تا تیله ی تیره گره خورده بود. آروم کنار جیمین ایستاد، ولی نگاهش رو از صاحب اون تیله ها نگرفت.
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...