«جونگوک تا الان کجا بودی؟! هر چی زنگ میزدیم میگفت آنتن نداری! از نگرانی مردیم!»
آهی کشید و با عذاب وجدان به هوسوک هیونگش که بدون اینکه به جونگوک اجازه ی جواب دادن بده تند تند اشاره میکرد نگاه کرد.
نیم ساعتی میشد که به اتاقش برگشته بود.
تقریبا دو ساعت پیش فیلم برداریشون توی تسوگ اشپیتسه تموم شده بود. در واقع کارگردان مون هیونگ دلش میخواست یک ساعت دیگه هم ادامه بدن، ولی علاوه بر اینکه جونگوک و تهیونگ از خستگی دیگه جونی به تن نداشتند هوا هم دیگه داشت تاریک میشد و امکان فیلمبرداری نبود، خلاصه تصمیم گرفته بودن به هتل برگردن و دوباره فردا صبح برای فیلم برداری به یک لوکیشن جدید برن.صبح تا ظهر رو بدون ناهار با همون یک لیوان قهوه ای که خورده بود سر کرده بود و الان از شدت گرسنگی معده درد داشت، ولی بدون اینکه توجهی به معده و بدن کوفتش کنه اولین کاری که کرده بود چک کردن تماس های از دست رفتش بود.
همونطور که توقع داشت نزدیک بیست تا تماس بی پاسخ از هیونگ هاش داشت، پس سریع گوشیش رو روی میز کنار تختش تکیه داده بود و با یونگی تماس تصویری گرفته بود.
همیشه عادتشون همین بود. یونگی یا هوسوک هر وقت باهاش کاری داشتن بهش زنگ میزدن و جونگوک به محض اینکه میس کال هاشون رو میدید باهاشون تماس تصویری میگرفت.
بعد از چند بار زنگ زدن به یونگی و جواب ندادنش ناامیدانه با هوسوک تماس گرفته بود که بعد از بوق دوم جوابش رو داده بود و حالا با نگرانی بهش زل زده بود.
واقعا نمیدونست باید از کجا شروع کنه.
چجوری باید همه ی اتفاقاتی که اون چند روز افتاده بود رو به هیونگش توضیح میداد؟
هوسوک دوباره با نگرانی بهش نگاه کرد،
«جونگوک، چی شده؟! اتفاق بدی افتاده؟!»
سریع سرش رو تکون داد و دست هاش رو بالا آورد،
«نه هیونگ، نگران نباش! فقط...»
هوسوک سرش رو تکون داد و با لبخند روشنی تشویقش کرد که حرف بزنه،
«چیزی نیست کوکی، فقط به هیونگ بگو چی شده باشه؟»
جونگوک سرش رو تکون داد و لبخند لرزونی زد،
«باشه، فقط تو هم قول بده نذاری یونگی هیونگ بکشتم باشه؟ خوب من رو که نه در واقع تهیونگ هیونگ رو..»***
نفسش رو بیرون داد و خودش رو روی تخت اتاقش رها کرد.
ČTEŠ
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfikce〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...