با حس ایستادن کابین بالاخره مجبور شدن از آغوش همدیگه دل بکنن.
جونگوک سرش رو از توی شونه ی تهیونگ بیرون کشید و با لبخند کمرنگی به چشم هاش که هنوز هاله ای از نگرانی توشون برق میزد نگاه کرد.
تهیونگ هم با دیدن صورت خندون پسر کوچیکتر لبخندی به روش پاشید،
«حالت خوبه؟ اگه هنوز حس خوبی نداری میتونیم همینجا...»
در کابین با صدای تیکی باز شد و حرف های پسر بزرگتر رو تکذیب کرد. تهیونگ اما بدون توجه به آدمای بیرون در همینجوری به جونگوک خیره شده بود و منتظر جوابش بود.
جونگوک بدن کوفتش رو از روی صندلی جدا کرد و یکی از دست هاش رو به سمت تهیونگ گرفت و با اون یکی اشاره کرد،
«بریم یک کم اسکی کنیم امتحان کنیم هیونگ!»
تهیونگ با گیجی به اون چشم های براق و سرشار از زندگی نگاه کرد. انگار نه انگار که همون تیله ها چند لحظه پیش...
خنده ی کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
هر بار که فکر میکرد جونگوک رو شناخته اون پسر دوباره کاری میکرد که تمام معادلاتش به هم بریزن.بدون اینکه دست جونگوک رو پس بزنه لبخند مهربونی بهش زد و دوشادوش هم از کابین خارج شدن.
همینکه پاشون رو بیرون گذاشتن سِجین که با گروه فیلمبرداری منتظرشون ایستاده بود سریع به سمتشون دوید و جونگوک رو با خودش کشید،
- خدای من جونگوک شی، حالت خوبه؟! بیا اینجا یک کم آب بخور...
تهیونگ و جونگوک با گیجی به سِجین نگاه کردن،
- هیونگ..؟ از کجا فهمیدی جونگوک حالش بد شده؟
سِجین همونطور که بطری آبی رو به زور توی دست های جونگوک جا میداد جواب سوال تهیونگ رو داد،
- انگار دوربین های توی کابین رو یادتون رفته هان؟ تموم مدت داشتیم از اینجا فیلمتون رو میدیدیم.
گونه های جونگوک گُر گرفتن و اینبار تهیونگ هم همراهیش کرد.
چطور تونسته بود جلوی اون همه دوربین عکاسش رو اونجوری بغل کنه؟! بغل کردن که هیچ، اون حرفایی که بهش زده بود... باورش نمیشد نزدیک به چهل نفر همه ی اون حرف ها رو شنیده بودن...
جونگوک با خجالت سرش رو پایین گرفته بود و سعی داشت با تهیونگ چشم تو چشم نشه. حالا که حالش بهتره شده بود تازه عمق اتفاقاتی که توی کابین افتاده بود داشت براش جا می افتاد.
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...