بالای سر پسر کوچیکتر نشسته، دست
بی حسش رو توی دست هاش گرفته بود و نوازشش میکرد. نیم ساعتی از زمانی که اون رو بیهوش توی آغوش یونگی دیده بود میگذشت و عکاسش هنوز بیدار نشده بود.نفسش رو بیرون داد و به صورت برفی جونگوک و چشم های بستش نگاه کرد. چهرش برخلاف چیزی که هوسوک براش تعریف کرده بود غرق در آرامش بود و این کاملا متفاوت با احساسی بود که تهیونگ داشت. هر بار که نگاهش به پلک های بسته ی جونگوک میفتاد احساس میکرد که قلبش از نگرانی توی سینش مچاله میشد!
صدای باز شدن در اتاق جونگوک رو شنید، ولی حتی نگاهی به کسی که وارد شده بود نکرد و به خیره شدن به عکاسش ادامه داد. یونگی با قدم های بلند نزدیکشون شد و بالای سر تهیونگ که لبه ی تخت جونگوک نشسته بود ایستاد و با لحن نرمی گفت:
- تهیونگ.. نامجون دوباره تماس گرفت.. باید بریم.. نگران جونگوک نباش، هوسوک حواسش بهش هست.
تهیونگ بالاخره نگاهش رو از جونگوک گرفت و با چشم های خالی به برادر دوست پسرش خیره شد.
بین تمام اون اتفاقات عجیب وغریبی که اون شب افتاده بود از همه عجیب تر این بود که یونگی نه تنها تهیونگ رو به خاطر حال جونگوک توبیخ نکرده بود، بلکه تمام مدت با همین لحن نرم و مهربون باهاش صحبت کرده بود. لحنی که آثاری از ترحمی که تهیونگ ازش متنفر بود هم توش به چشم میخورد، برای همین تهیونگ حدس میزد که هوسوک توی زمانی که اون تنها توی اتاق جونگوک مونده بود تمام اتفاقاتی که بینشون بالای پشت بوم رخ داده بود رو برای یونگی تعریف کرده بود. هرچند میدونست که الان اصلا وقت فکر کردن به غرورش نبود.
برای آخرین بار به چهره ی جونگوک خیره شد و بعد از اینکه بوسه ای به پیشونی سردش زد روی پاهای لرزونش ایستاد و به یونگی خیره شد. تازه یادش به فعل جمعی که یونگی استفاده کرده بود افتاد،
- بریم؟
یونگی در حالی که دستش رو پشت کمرش میگذاشت اون رو با خودش از اتاق جونگوک بیرون میاورد سرش رو تکون داد،
- تا اونجا میرسونمت... نمیتونم بزارم با این حالت تنها بری.
تهیونگ چند ثانیه بی احساس به یونگی نگاه کرد و بعد با آهی تسلیم شد و موافقت خودش رو نشون داد.
جلوی در خونه ایستادن و هر دو در سکوت کفش هاشون رو پوشیدند.تهیونگ تازه وقتی سرش رو بالا آورد متوجه حظور هوسوک شد که حالا بالای سرشون ایستاده بود تا بدرقشون کنه.
یونگی لبخند تلخی به نامزدش زد و شونش رو فِشُرد،
- زود برمیگردم هوسوک... فقط هر وقت جونگوک...
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...