دستش رو از بغل قایق پایین برد و با ملایمت آب رودخونه رو لمس کرد. خنکیش حس خوبی بهش میداد و نفس عمیقی کشید.
نگاه خیره ی تهیونگ رو روی خودش حس میکرد که باعث میشد قلبش به تپش بیفته.
هنوز چشم هاش خیس بودن، ولی اجازه نداده بود حتی یک قطره اشک هم روی گونه هاش بچکن.
تا از آبشار پایین اومده بودن گروه فیلمبرداری بهشون گفته بودن که باید برای برنامه ی بعدی حاظر بشن و بدون اینکه حتی بهشون فرصت نفس کشیدن بدن اونها رو سوار قایق کرده بودن.اینجوری شده بود که الان تهیونگ و جونگوک توی اون رودخونه ی بزرگ با هم توی اون قایق چوبی تنها بودن.
تهیونگ به پسر کوچیکتر که دستش رو توی آب رودخونه فرو برده بود نگاه کرد. وقتی متوجه شد به اندازه ی کافی از ساحل دور شدن پارو زدنش رو متوقف کرد. اینبار یک راست دوربین رو از روی پیشونیش پایین آورد و به سمت جونگوک رفت.
جونگوک با حس تکون خوردن قایق سرش رو از آب گرفت و با ترس به تهیونگ که حالا روی قایق ایستاده بود نگاه کرد.
تهیونگ خونسرد به سمتش رفت و اونطرف قایق کنارش نشست. دستش رو زیر چونه ی جونگوک زد و صورتش رو به سمت خودش چرخوند. با دیدن صورت خشک از اشکِ جونگوک لبخندی بهش زد،
- اوه، پس گریه نکردی..
چشم هاش از شیطنت برق میزدن، ولی لبخندش نرم بود. عکاسش با غرور بهش نگاه کرد،
«معلومه که نکردم. فکر کردی به این زودی زیر قولم میزنم هیونگ؟»
خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد،
«هر چند اگه میکردمم از خوشحالی بود.»
تهیونگ سرش رو تکون داد و انگشت هاش رو روی گونه ی جونگوک کشید،
- خوشحال یا ناراحت فرقی نداره، حق نداری اشک بریزی وگرنه...
جونگوک چشم هاش رو چرخوند، دست هاش رو بالا آورد و حرف های تهیونگ رو قطع کرد،
«میدونم، میدونم. هر چی بینمونه تموم میشه...»
به تهیونگ خیره شده و این دفعه جدی تر بهش نگاه کرد. هاله ای از نامطمئنی چشم هاش رو پوشونده بودن،
«ولی من اصلا نمیدونم هیونگ... میشه بهم بگی دقیقا چی بین ماست؟»
تهیونگ به چشم های معصوم و ساده ی جونگوک خیره شد.ذچهرش عاری از هر گونه توقعی بود، فقط میخواست تکلیف خودش رو بدونه. آهی کشید و صورتش رو رها کرد،
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...