Twenty-One

3.4K 544 62
                                    

- بالاخره رسیدی جونگوک! هنوز هم باورم نمیشه گذاشتم یک ماه ازم دور بمونی!

سر جونگوک رو به سینش فشرده بود و‌ بدون توجه به اینکه حرف هاش رو نمیشنوه توی گوش برادر کوچیکترش خودش رو به باد ناسزا گرفته بود،

- منِ احمق چه مرگم شده بود هان؟! چطور تونستم بذارم یک ماه با اون عوضی بری یک کشور دیگه؟!

تهیونگ که چند متر اون طرف تر ایستاد بود و به وظوح حرف های جئون یونگی رو شنیده بود چشم هاش رو چرخوند و سرد به برادر دوست پسرش نگاه کرد.

یونگی چشم غره ای بهش رفت و بالاخره جونگوک رو از آغوشش جدا کرد،

«حالت خوبی جونگوکی؟! تو اون برنامه که کاری باهات نکردن هان؟! از اولم میدونستم اینها یک ریگی به کفششونه، نباید میذاشتم...»

جونگوک نفسش رو بیرون داد و کلافه با دو تا دستش دهن برادرش رو پوشوند و بالاخره حرف هاش رو قطع کرد.

وقتی مطمئن شد یونگی ساکت شده دست هاش رو پایین آورد و با حرص بهش نگاه کرد،

«هیونگ، میذاری منم حرف بزنم؟!»

یونگی با لب های آوییزون بهش نگاه کرد و جونگوک خندید. شانس آورده بود که هوسوک هیونگش به خاطر کار نتونسته بود همراه یونگی دنبالش بیاد وگرنه الان دو‌ نفر اینجوری بهش چسبیده بودن.

«اولا که من حالم کاملا خوبه، هیچکس نه توی برنامه ی سفر بخیر و نه توی این یک ماه آزاری به من نرسوند! دوما هم اینکه من با خواست خودم تو اون برنامه شرکت کردم، کسی مجبورم نکرده بود که!»

یونگی دهنش رو باز کرد که سر جونگوک داد بزنه و بگه 'دِ آخه تو غلط کردی بچه!' که دوباره نگاهش به قیافه ی برادرش افتاد و یادش اومد که چقدر دلتنگشه و قبل از اینکه پسر کوچیکتر بتونه فرار کنه دوباره به آغوش برادرش کشیده شده بود،

- دیگه نمیذارم یک ساعت هم بدون من جایی بری! این آخرین بار بود! همین که گفتم، حق اعتراضم نداری!

جونگوک آهی کشید و با لبخند نرمی به برادرش نگاه کرد. میدونست که الان وقت مخالفت نبود و مجبور بود تا یک مدت با این وجهه ی یونگی کنار بیاد.

یونگی دستش رو گرفت و با خودش کشیدش،

«حالا هم بیا بریم خونه، هوسوک نگران میشه بیاد ببینه ما هنوز برنگشتیم.»

جونگوک سرش رو تکون داد‌، ولی سر جاش ایستاد،

«بذار اول با تهیونگ هیونگ و سِجین هیونگ خداحافظی کنم بعد میریم، باشه؟ باید ازشون تشکر هم کنم.»

Let Me Touch Your Voice | Vkook, SopeWhere stories live. Discover now