One

4.7K 761 29
                                    

صدای گریه میشنید؛

ولی نه گریه‌ های خودش.

گریه‌ های یک زن.

شیونهاش اونقدر بلند بودند، که دستهای کوچیکش که روی گوشهاش رو گرفته بودند، توانایی مقابله با صداش رو نداشتند.

بدن گرمی جثه‌ ی کوچیکش رو در آغوش کشید و دستهای بزرگتر خودش رو روی گوش‌هاش گذاشت،

- هِی جونگوکی، بیا اینجا؛ دستهای هیونگ بزرگتره، جلوی همه‌ ی صداها رو میگیره، مگه نه؟

جونگوک چشمهای اشک‌ آلودش رو به برادرش دوخت و سرش رو تکون داد.

یونگیِ ده ساله لبخند کم‌ رنگی به برادرِ پنج سالش زد؛ گوشهاش رو با دستهای خودش پوشوند و بدن کوچیکش رو تو آغوش خودش پنهون کرد.

یکدفعه، به محضِ این‌که دستهای یونگی روی گوشهاش قرار گرفتند، دنیای کوچیکش غرق در سکوت سهمگینی شد.

با وحشت سرش رو از آغوش برادرش بیرون کشید و به دنبال زن گریون گشت.

چشمهای خیسش به سرعت زن رو پیدا کردن.
با مرد دُرشت هیکلی گلاویز شده بود و هنوز گریه میکرد، فریاد میزد و مشتهای ضعیفش رو به سینه‌ی مرد میکوبید.

تمام این صحنه‌ ها تو چشمهای جونگوک مثل یک فیلم صامت در حال پخش بود؛

دیگه هیچ صدایی نمیشنید.

به سمت برادرش برگشت و با وحشت پیراهنش رو چنگ زد،

- هیونگ؟ هیونگ، چرا دیگه هیچی نمیشنوم؟! یونگی هیونگ!

پیراهنش برادرش رو توی مشتهای کوچولوش گرفته بود و به دنبال جواب میگشت؛ یونگی لبخند مهربونی بهش زد و موهاش رو نوازش کرد،

- چیزی نیست کوکی، الان همه چیز تموم میشه.  دیگه نیازی نیست این صدا های وحشتناک رو بشنوی، هیونگ ازت مواظبت میکنه.

جونگوک با وحشت سرش رو تکون داد و اشکهاش بالاخره روی گونه‌ هاش سُر خوردند،

- نه.. نه! یونگی هیونگ دستهات رو بردار! میخوام دوباره بشونم... برشون دار! یونگی هیونگ!میخوام دوباره بشنوممم!

با وحشت فریاد میزد و سعی میکرد خودش رو از زندونِ آغوش یونگی‌ رها کنه.

طولی نکشید که دیگه حتی صدای خودش و‌ یونگی‌ رو هم نمیشنید.

فقط چهره‌ ی صامت برادرش رو میدید که هنوز با لبخند مهربونی باهاش حرف میزد؛ موهاش رو نوازش میکرد ولی دیگه قادر به شنیدن صداش نبود.

Let Me Touch Your Voice | Vkook, SopeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora