چراغ سالن رو زد و به زحمتِ چهار ماهَش خیره شد. مهتابی های کوچیکی که بالای قاب عکس های نصب شده روی دیوار بودن یکی یکی روشن میشدن و تصویر هایی که تمام اشک، عرق و خونش رو توی این مدت پای گرفتن اون ها گذاشته بود نمایون میکردن.
پشت سر یونگی و هوسوک که مشغول تماشای قاب عکس ها بودن راه افتاده بود و عکس العملشون نسبت به اون ها رو با نگرانی نگاه میکرد. هر چند هوسوک و یونگی برای اذیت کردن پسر کوچیکتر با همدیگه قرار گذاشته بودن که مهم نیست چی میبینن، باید کاملا صورتشون رو بی احساس نگه دارن تا جونگوک پِی به افکار درونیشون نبره.
هر چقدر که به انتهای سالن و ردیف آخر قاب عکس ها نزدیک تر میشدن جونگوک نگران و نگران تر میشد. عکس هایی که همه با هم بالاخره پایان نامه ای که پسر کوچیکتر برای دانشگاهش آماده کرده بود رو تشکیل داده بودن.
جلسه دفاع اون از این پروژه دقیق یک هفته پیش برگذار شده بود و جونگوک هنوز هم باورش نمیشد که بالاخره بعد از چهار سال با عنوان دانشجوی برتر و کسی که بهترین ایده ی پایان نامه رو داشت فارغ التحصیل شده بود. هر چند چیزی که درست دو روز بعد از دفاعش توی دفتر استاد مین اشک رو مهمون چشم هاش کرده بود شنیدن این لقب ها نبود.
هنوز هم باورش نمیشد که یکی از دوست های استادش که توی سئول یکی از معروف ترین نگار خونه ها و نمایشگاه آثار هنری رو داشت انقدر از عکس های اون خوشش اومده بود که بهش پیشنهاد برگذاری اولین نمایشگاه از عکس هاش رو داده بود و باعث شده بود این چهار ماه با تمام سختی هاش برای جونگوک بهترین نتیجه ی ممکن رو به ارمغان بیاره. هر چند چیزی که قلب پسر کوچیکتر در عَطَشِ نبودش میتپید از این نتیجه ها بیش از اندازه دور بود.
جونگوک هنوز هم جای خالی مهمترین کَسِش رو توی قلبش حس میکرد و حفره ی تنهایی ای که در نبود معشوقش توی سینش حفر شده بود با وجود تمام این موفقیت ها خالی و تاریک بود.
بالاخره به دو عکس آخر رسیدن، ولی انگار که چشم های هوسوک و یونگی روی عکس یکی مونده به آخر قفل شد و دیگه نتونستند جلوتر از اون رو ببینند. امکان هم داشت که میدونستند عکس آخر فقط و فقط متعلق به کسی بود که هنوز هم قلب جونگوک رو توی دست هاش داشت و به خودشون اجازه ی نگاه کردن بهش رو ندادن.
دلیلش هر چی که بود، هیونگ های جونگوک جلوی اون عکس میخکوب شده بودن و دیگه حرکتی نکردن. چند لحظه توی سکوت خالص گذشت و بعد هوسوک که دیگه نمیتونست تحمل کنه به سمت جونگوک برگشت و اون رو بین بازو های خودش کشید،
- اوه گوکی... گوکی..
فقط اسم پسر کوچیکتر رو توی گوش های از کار افتادش زمزمه میکرد و اون رو به سینش میفِشُرد.
انقدر احساساتی شده بود که حتی نمیدونست باید چی بگه و جونگوک که تنها با همون بغل متوجه احساسات ناگفته ی هیونگش شده بود سرش رو توی گردن هوسوک مخفی کرد و بدون حرفی از آغوشش لذت برد.
YOU ARE READING
Let Me Touch Your Voice | Vkook, Sope
Fanfiction〴︎Summary ৲︎ زندگی کردن بدون یکی از حسهایی که به روزهات آهنگ میبخشید کارِ راحتی نبود، اما جئون جونگوک نیمی از زندگیش رو به همین مِنوال گذرونده بود؛ پسری که با وجود نشنیدن هیچ صدایی، روحِ یک خوانندهی دلشکسته رو درک میکرد. با این وجود، چقدر باید م...