part4

2.4K 256 5
                                    

چیزی درون چشم هاش برق زد چیزی که نمی تونستم تشخیصش بدم
-تو گفتی، جانگکوک؟
-اره
-فامیلش؟
-جئون
نگاهش کج کرد و سرفه کرد. چیزی زمزمه کرد که متوجه اش نشدم.
-چی شده مامان
-اوه هیچی، تو در امانی؟؟ کسی بهت اسیب نزده مگه نه؟
-معلومه که نه، تو مطمئنی حالت خوبه؟
-من خوبم عزیزم اگر اتفاقی افتاد این بدون که من خیلی تو رو دوست دارم
-باشه...
نفس عمیقی کشید و به کاناپه تکیه داد.
-خب به حرف زدن ادامه بده
***
(جانگکوک)
-شما بچه ها همتون شات گان دارید؟
-اره. من روش ردیاب گذاشتم. توی خیابون داره راه میره
-خوبه ردیابیش کن بزن بریم اون هرزه رو بیاریم
رو به پسرا گفتم و هممون سوار ماشین شدیم
***
جین به ارومی رانندگی می کرد و اینطوری می تونستیم اطراف زیر نظر داشته باشیم چون هوا تاریک بود.
هوسوک فریاد زد.
-اونجا
ما یه زن با موهای مشکی درحالی که هودی پوشیده بود درحال راه رفتن دیدیم.
-زودباشید
بهشون علامت دادم و از ماشین پیاده شدیم.
اون برگشت و با دیدن هممون نفس حبس کرد.
-جئون جانگکوک
نفسش بیرون داد و به سر تا پام نگاهی انداخت.
-تک و تنها.  هم رئیس مافیا، هم قاتل
یونگی خرناسی کشید.
-فکر کردی ما فراموشت میکنیم؟
به ارومی جواب داد
-نه
نامجون چشم هاش چرخوند
-پس اومدی بمیری؟
تفنگ رو بالا اوردم و سرش نشانه گرفتم.
دست هاش بالا اورد.
-لطفا من فقط اومدم با پسرم وقت بگذرونم
-واقعا؟ اون مشکلی نداره
-نه. اون پدرش رو هم از دست داده نمی تونه مادرشم از دست بده
-چه کوفتی باعث شده فکر کنی من احساساتی میشم وقتی پدر خودم مادرم کشته؟! اون تنها کسی بود که برام مونده بود.و دقیقا مثل توی هرزه که ازش مراقبت کردی، کمکش کردی با اینکه می دونستی اون مادرم کشته. تو جایگزین اون بودی!
از خودش دفاع کرد.
-من نکشتمش
-تو کمکش کردی! بدون هیچ رحم کوفتی ای و همه پول هامون هم دزدی و نمی زارم به همین راحتی از زیرش در بری
-جانگکوک لطفا. رحم داشته باش
-اون تنها چیزی هست که من ندارم
من اماده بودم تا بهش شلیک کنم ولی اون فریاد کشید.
-صبر کن! به پسرم بگو...
نذاشتم حرفش تموم کنه و گلوله رو توی سرش خالی کردم. بدن بی جونش رو وقتی افتاد تماشا کردیم خون همه جا رو در بر گرفت.
شنیدم هوسوک پشت سرم گفت
-حتما حس خوبی داره
-یکی حذف شد و یکی باقی موند.
***
(تهیونگ)
مادر من دوباره به ام.ای. ای رفت. امیدوار بودم بتونم باز باهاش حرف بزنم، بیرون یا شاید خرید بریم.
ولی مثل همیشه من همون ادم بد شانسم.
-نمی دونم اون کجاست چیم ما داشتیم باهم روی کاناپه حرف می زدیم و من میخواستم برم مغازه، ولی اون اصرار کرد و تا حالا هم برنگشته.
اشکی از گوشه چشمم جاری شد ولی سریع پاکش کردم. با چیم بعد از کار های خشکشویی روی کاناپه نشسته بودیم.
جیمین سعی کرد ارومم کنه
-من متاسفم ته ته. صادقانه نمی دونم چه اتفاقی افتاده
سعی کردم بخندم
-هی حداقل تونستم یکم باهاش وقت بگذرونم
-اره
می خواست چیز دیگه ای بگه که تلفتش زنگ خورد.
-بله؟چی؟ صبر کن، الان؟ تو وکی؟ ولی- باشه باشه خوبه ما میام اونجا
جیمین قطع کرد و من ابرویی بالا انداختم.
-اون کی بود؟
-یه دوست... داره میاد اینجا و با خودش یکی از رفیق هاشم میاره
جیمین به سرعت بلند شد و شروع به تمیز کردن خونه کرد. و با عجله لباسش به یه تیشرت استین بلند سفید و شلوار چسبون تغییر داد.
همینطور که مثل صاعقه از این طرف به اون طرف می رفت ازش پرسیدم
-صبر کن کی؟
-فقط برو و لباس عوض کن
اطاعت کردم و تیشرت مشکی و شلوار پوشیدم.
-خوبه. خوب به نظر می رسیم مگه نه؟ من شیک به نظر میام درسته؟
-صبر کن چیم ما برای کیا داریم اماده میشیم؟
-اون
با صدای تق در چشم هاش چرخوند و ملتمسانه گفت:
-میشه تو باز کنی؟
قفل در رو برداشتم و در رو باز کردم سر سفیدی همراه با جانگکوک که نیشخند ملیحی بر لب داشت دیدم.
گیج پرسیدم:
-شما اینجا چیکار می کنید؟
-تو میشناسیش؟
اون پسر سفید رنگ رو به جانگکوک کرد و پرسید و جانگکوک هم شونه بالا انداخت.
اوه شونه بالا ننداز  البته که من میشناسی اقای کیوت
اون پسر کم رنگه چشم هاش چرخوند.
-می زاری بیایم داخل یا؟
-ببخشید
در رو بازتر کردم و اونا داخل شدن.
-سلام
جیمین سعی کرد صداش مثل همیشه عادی باشه ولی شکست خورد. صداش با لرزش بیرون اومد و معذب روی مبل نشست.
-اون کیه؟
نگاهی به اون پسر سفید کردم
-اسمش مین یونگیه من اون... توی مغازه دیدم اره توی مغازه..
عجیب بهش نگاه کردم و نشستم
-که اینطور
نگاهی به تتون های روی بدن یونگی انداختم و فهمیدم اونم با جانگکوک عضو مافیاست.
-بهرحال شما پسرا چرا اینجا اومدید؟
-من می خواستم با این یکی وقت بگذرونم و اینم با خودم اوردم
و سری برای جانگکوک تکون داد.
جانگکوک بهم نگاهی کرد و چشمک زد و من از هر گونه تماس چشمی ای امتناع کردم.
یونگی به من اشاره کرد.
-اونجا یه اسباب بازی هست کوک
-خیلی متشکرم ولی من اسباب بازی نیستم من ادمم نمی تونم چیزی درمورد قیافت که شبیه روح کریسمس چیزی بگم
اون بهم خیره شد و مچش چرخوند.
جیمین بلند شد و خبرمون کرد.
-نظرتون چیه یه بازی نشستنی انجام بدیم؟؟
بالاخره جانگکوک به حرف اومد.
-مثل چی کوتوله؟
-نمی دونم جرئت حقیقت؟
-مثل چی کوتوله؟
-نمی دونم جرئت حقیقت؟
اهی کشیدم
-تو همیشه جرئت و حقیقت پیشنهاد می دی
یونگی نگاهی بهم کرد.
-تو چیز دیگه ای تو ذهنته؟
-اوه خفه شو
روی زمین نشستم و همه دایره ای دور هم جمع شدیم.
جانگکوک: یا می تونیم کارت بازی کنیم و ببینیم کی تا اخرش دووم میاره
-چه کارت بازی ای؟
یونگی توضیح داد.
-باید کارت رو روی لبت نگه داری
-ما فقط چهار نفریم چطوری قرار بازی کنیم؟
نگاهی به جانگکوک کردم و اون یه نیشخند کثیف بهم تحویل داد.
-من نمی دونم من فقط می خواستم ببوسمت
چشم های یونگی و جیمین همراه من گشاد شد.
-باشه، بیاین فقط راز هامون بهم بگیم، می تونه هیجان انگیز باشه
من پیشنهاد دادم و بقیه هم موافقت کردن.
-خب اول من شروع میکنم. من... من هیچ وقت با کسی سکس نداشتم.
اعتراف کردم و جانگکوک و یونگی فقط شوکه به من نگاه کردن درحالی که جیمین راحت نشسته بود چون این موضوع می دونست.
جانگکوک بهم خیره شد.
-شوخی میکنی
شونه ای بالا انداختم
-اصلا، مامانم همیشه بهم میگفت تا زمانی که به کسی اعتماد نکردی نباید انجامش بدی و تا الان من به کسی اعتماد نکردم
-تو الان داری میگی با این هیکل و قیافه کسی قبلا به فاکت نداده؟
کمی سرخ شدم، به زمین زل زدم و گفتم:
-نه
-واو
-نوبت منه، توی سینما ها همیشه بهم تجاوز میشه
جیمین سرش پایین انداخت.
-چی؟
یونگی نگاهی به جیمین انداخت انگار می گفت می تونی بهم بگی
-این مربوط به گذشته است. من نمی خواستم باکرگیم رو بهش بدم و اون اینطوری بود که نه تو فقط باید بهم لذت بدی و من نمی خواستم. اون به لمس کردنم ادامه داد، نمی خوام کش دارش کنم به ته زنگ زدم و اون دنبالم اومد.
-اگر کسی خواست بهت اسیب بزنه کافیه بهم بگی تا حسابش برسم.
یونگی خالصانه گفت.
-اوه مثل اینکه یونگی روش کراش داره.
جانگکوک مسخرش کرد و یونگی ساعدش رو برای زدنش بالا برد.
گوشیم شروع به زنگ زدن کرد و صحفه اش اسم پسرخاله دورم که توی کره زندگی می کرد بالا اومد. اون هیچ وقت بهم زنگ نمی زد و کلا ازم متنفر بود.
-هی، چه خبر؟
-اخبار رو چک کن، الان!
ابرویی بالا انداختم و بلند شدم تا کنترل رو بردارم. تلوزیون رو روشن کردم و شبکه اخبار زدم و اون لحظه بود که قلبا میلیون ها تیکه شد.
اسم مادرم روی صحفه بود. جسد خونینش توی خیابون بود و دورش پلیس و امبولانس گرفته بودن.
نه...نه نمی تونست اتفاق افتاده باشه
تلفن و کنترل از دست های لرزونم افتادن. پاهام نمی تونستم تحمل کنن و افتادم ولی جیمین من گرفت.
-ته؟
-نه!

MAFIAWhere stories live. Discover now