part24

1K 137 2
                                    

(جیمین)
دویدن هیچ وقت برام سخت نبوده. عادت داشتم بخاطر پدرم همیشه از خونه فرار کنم.
هر موقع میدویدم و فرار میکردم اون پیدام میکرد و فکر می کردم باید تند تر بدوم.
فکر میکنم توی دویدن حرفه ایم☺
یونگی و نامجون بهم گفتن دور تا دور اتاق بزرگ بدوم تا زمانی که بگن بسه.
نامجون به ساعتش نگاه کرد.
-اوکی کافیه
سمتشون رفتم و روی زمین افتادم و نفس نفس زدم.
-توی تمرینات هوازی خوبی. می دونم بخاطر زخمت ممکن یکم سخت باشه ولی تقریبا یه ماه گذشته و زخمت بهتر شده. تمرینات هوازی قویترت میکنه.
یونگی گفت.
-اره یکمم خستم میکنه.
-بیا هنوز تموم نیستیم
یونگی دستش برای کمک بهم دراز کرد. سرم عقب بردم و غرغر کردم.
دستش گرفتم و بلندم کرد.
-بیا فقط تمومش کنیم
***
(تهیونگ)
تمام بدنم درد میکرد. همینطور از ساعت شش صبح تا الان که ساعت یک ظهر بود داشتیم تمرین میکردیم.
توی باشگاه غش کردم و جانگکوک، هوسوک و جین دورم گرفتن.
-از همتون متنفررم
هوسوک: اونقدرام بد نیست ته
-بد نیست؟! نمی تونم راه برم و احساس شل ولی دارم.
از جام بلند شدم و خودم تکون دادم.
جین اضافه کرد:
-عضلاتت قوی تر میشن.
-فردا قرار ورزش های هوازی انجام بدیم حواست باشه.
جانگکوک گفت و من چشمام درشت شد.
-ورزش های هوازی؟! اههه
غرغر کردم. جانگکوک کاملا جملم نادیده گرفت و گفت:
-جیمین تموم کرده میتونی بری اشپزخونه ناهار بخوری
به جانگکوک زل زدم.
-می تونی بلندم کنی؟
-نه
-خواهش میکنم
-می تونی راه بری.
با ناله صداش زدم.
-لطفا جــــانــگـــکوووک
بالاخره قبول کرد. روبروم ایستاد.
-بپر پشتم
از باقی قدرتی که داشتم استفاده کردم و پشتش پریدم. بازوم دور گردنش حلقه کردم. احساس میکردم کل بدن دردم داره از بین میره.
-شما بچه ها برید بالا من هم ته رو تا اشپزخونه میارم.
هوسوک و جین سر تکون دادن و همینطور که جانگکوک من به اشپزخونه میبرد رفتن.
من روی صندلی نشوند و جیمین دیدم که نشسته بود و سالاد با تکه های گوشت خوک می خورد.
-شما دوتا غذا بخورید ما هم میریم یکم تمرین کنیم.
جانگکوک اعلام کرد و از اشپزخونه بیرون رفت.
به جیمین نگاه کردم.
-هیچ وقت در این حد درد نداشتم.
-می دونم، من مجبور شدم بدوم، صد تا پروانه برم، کلی درازنشست و شنا رفتم، کل عمارت هم دویدم.
جیمین این گفت و لیوانی اب خورد.
-چی؟! افتضاحه
-تو چیکار کردی؟
-بیشتر با وزنه کار کردم ولی خیلی سنگین بودن.
سری تکون داد و به پشتی صندلی تکیه داد.
-حقیقتا اصلا نمیتونم راه برم.
-منم.
***
(جانگکوک)
من و پسرا نزدیک ساعت شش شب تمریناتمون تموم کردیم.  همینطور با چاقو و تفنگ هم کار کردیم تا مهارتامون بالا ببریم.
از وقتی پدرم احتمالا برنامه میریخت و فکر حمله بود ما میبایست اماده میشدیم.
احساس میکردم دارم از پشت سقوط میکنم.  عشق تو رو از را به در میکنه.
سمت اتاق تاریک رفتم و با وجود مردی که به سختی اسیب دیده و به صندلی بسته شده بود، چراغ ها رو روشن کردم.
سرش پایین بود. سمتش رفتم و سرش بالا اوردم تا مطمئن شم زنده است.
زنده بود.
-میخوای بهم بیشتر بگی؟
تف کرد.
-فاک یو
به ارومی سرم تکون دادم.
-اه، جواب اشتباه
راهم سمت جعبه وسایل گوشه اتاق کج کردم. دستکش های سیاهم پوشیدم و خنجر و چکش ناخن(توصیف یا اسم خاصی نداره فقط میخواد ناخن های اون فرد بکشه) برداشت.
-فقط یه انتخاب داری . یا اینکه ناخن های پات با چکش درمیارم و میزارم توی دستات یا بهت خنجر میزنم. کدومش؟
-تو جواب همه اینا رو پس میدی جئون... پدرت میاد و اون پسراا... ما میگیریمشون. تموم...
سوالم نادیده گرفت. چشمام چرخوندم.
-چیزی که من میشنوم اینه که میخوای هر دوتاش امتحان کنی؟ اوکی برای من که خوبه...
شونه ای بالا انداختم و شروع به انجام دادن کاری که گفته بودم کردم.
خلاصه اینکه... کلی جیغ زد.
***
یک ماه بعد...
(جانگکوک)
ته و جیمین پیشرفت کرده بودن.
خیلی...
توی دویدن تند تر شده بودن و میتونستن توی خیلی از کار ها دووم بیارن.
متوجه شدم که شکم ته درشت تر شده چرا که اون فقط یه سری از کار ها رو انجام میداد و به یه دلایلی از سیکس پک و عضله میترسید.
متوجه شدم جیمین توی کار های سرعتی عالیه... چیزی که واقعا بهش نیاز داشتیم.
همه ما داخل اتاق تمرین اصلیمون طبقه بالا بودیم. جایی که فقط من، یونگی، هوسوک و نامجون داخلش تمرین میکردیم.
حالا زمان کار کردن با تفنگ و جنگیدن و اینکارا بود.
تهیونگ و جیمین به اطراف نگاه کردن و من توی چشم هاشون میدیدم امادن تا همه اون وسایل امتحان کنن.
-خب، گوش کنید. اول میخوام به جیمین و ته بخاطر اینکه این مدت کلی تلاش کردن تبریک بگم. هردوی شما توی وضعیت بدی بودید و من بهتون افتخار میکنم. میتونیم کار ها رو به عهده اونا بذاریم.
من شروع کردم به دست زدن و همینطور که ته و جیمین لبخند  میزدن بقیه پسر ها هم باهام همراه شدن.
-خب شما دو تا پیشرفت کردید. حالا قراره جنگیدن تمرین کنیم و کار با اسلحه رو یاد بگیریم. و درمورد جنگیدن و حمله قرار نیست مثل دخترا فقط با دست ضربه یا مشت بزنیم. از پا هم برای لگد زدن استفاده میکنیم و من قرار بهتون یاد بدم چطور از خودتون دفاع کنید.
-چی میشه اگر موقعی که دارم با تفنگ کار میکنم به خودم تیر اندازی کنم؟
جیمین گفت و پسرا خندیدن.
-من مطمئنم اون اتفاق نمی افته مگر اینکه خیلی احمق باشی
-خب من متاسفم چون تا حالا اسلحه دست نگرفتم اقای مافیا
جیمین دست به سینه شد.
-دوماهه و شما دو تا هنوز باهم کنار نیومدید؟
جیمین بهم خیره شد.
-من ازش متنفر نیستم فقط ازش خوشمم نمیاد. میدونی؟ تنها دلیلی که ازش پشتیبانی میکنم بخاطر اینه که لبخند به لب های ته میاره در غیر این صورت اون می تونه با شورت های صورتیم خفم کنه.
-چطور میتونم باهاش خفه ات کنم وقتی کو...
ته وسطمون اومد.
-ادامه بدیم؟
-درسته، قرار با اسلحه کار کنیم. پدر من این مدت واقعا بی سر و صدا بوده. هوسوک و نامجون میرن تا درمورد اون گوه اطلاعات جمع کنن اینطوری می تونیم بفهمیم دارن چیکار میکنن.
سرم برای جون و هوسوک تکون دادم و اون دو هم از اتاق بیرون رفتن و رفتن طبقه پایین تا کاری که بهشون گفته بودم انجام بدن.

-اول قراره یاد بگیریم چطور بجنگیم و با دفاع از خود شروع میکنیم.

ادامه دارد.
از کت و کول افتادم... اخر هفته اتون بوجی موجی خوشگلام

شرط ووت برای هفته بعد ۵۰

MAFIAWhere stories live. Discover now