تفنگ هام بیرون اوردم و روی زمین گذاشتم. همینطور که پدرم بهم زل زده بود زمان میگذشت.
مشکوکانه بهم خیره شد.
-هیچ راه دیگه ای نبود خودت بهم تسلیم کنی جانگکوک
-تسلیم میشم. بزار اول با تهیونگ حرف بزنم
بهم نگاهی کرد و سر تکون داد.
سمت تهیونگ رفتم. ازادش کردم و دست هام روی گونه هاش گذاشتم.
-جانگکوک
بازو هام گرفت و گریه کرد.
-من خیلی متاسفم تهیونگ. بهم گوش کن باشه. اونا دیگه بهت اسیب نمی زنن. فقط بهم اعتماد داشته باش پسرا تقریبا همینجا هان. من خودمون ازاد می کنم ازت میخوام تا قوی بمونی و بهم فکر کنی.
اروم زمزمه کردم و اونم سر تکون داد.
-و اگر خواستن بهت اسیب بزنن توهم باهاشون بجنگ. همینجا
یکی از چاقو هام توی جیبش انداختم و اون با چشم های درشت شده بهم خیره شد.
-همونطور که گفتم بخاطر من قوی باش. من..
می خواستم چیزی بگم که شنیدم نامجون توی شنود گفت که رسیدن.
-می دونم
ته انگار می دونست چی میخواستم بگم. پیشونیش بوسیدم و اون چشم هاش بست.
-وقتی گفتم حالا شما پسرا میاید داخل و می جنگید.
توی شنود زمزمه کردم و همگیشون باشه ای گفتن
روبروی پدرم رفتم و اون دست به سینه نگام کرد.
-تو مادرم کشتی، فرار کردی. کسی که مهمه برام ازم گرفتی و فکر می کنی می تونی به همین راحتی در بری؟
یکی از ابرو هام بالا بردم و اون با گیجی بهم نگاه کرد.
-امیدوارم تو بمیری
چاقوم در اوردم به سینه اش ضربه زدم
شوکه شد و پشت مرد عقبی قایم شد.
-بگیریدش!
-حالا
توی شنود فریاد کشیدم و پسرا داخل ریختند. جیمین پشت سرشون درحالی که شکمش گرفته بود سمت تهیونگ دوید.
بوگوم نزدیک بود تا سمت تهیونگ بره ولی با لگدی که به پشتش زدم متوقف شد. سمتم چرخید و بهم زل زد. خواست مشتی بهم بزنه که جاخالی دادم و به شکمش ضربه زدم و کاری کردم دادش هوا بره.
***
(تهیونگ)
-جیمین
چاقو رو دراوردم و کنارم گرفتمش.
-حالت خوبه؟
شونه هام گرفت و من سر تکون دادم.
-زود باش ما باید سوار ماشین بشیم
دستم گرفت و سمت در رفتیم ولی یکی از اون مرد ها ما رو متوقف کرد.
اون مرد اسلحه داشت و نزدیک بود بهمون شلیک کنه ولی جیمین از مهارت تکواندوش استفاده کرد و تفنگ از دست مرد انداخت.
از چاقو استفاده کردم و به قلب مرد ضربه زدم. نفسش متوقف شد و روی زمین افتاد.
-زودباش
هلم داد و سمت ماشین رفتیم البته نه اونی که باهاش اومده بودم.
صندلی عقب نشستیم و سرامون پایین اوردم و اینطوری کسی نمی تونست ما رو ببینه.
-شما پسرا توی ماشینید؟
جیمین از توی شنودی که کف ماشین افتاده بود صدایی شنید.
شنود برداشت و صدای جیغ و فریاد زیادی شنید.
-اره
جیمین دستم گرفت.
-ته من دیدم اونا چه بلایی سر تو اوردن
چشم هام برق زدند.
-احساس کثیفی میکنم چیم
گریه کردم و اون من توی بغلش کشید.
-همچین احساسی نداشته باش تقصیر تو نیست.
-من سعی کردم متوقفش کنم ولی همه چیز فقط بدتر شد.
به گریه ادامه دادم و اون کمرم مالش داد.
-می دونم. درست میشه. اونا میگیرنش باشه؟
سرم تکون دادم و بهش اجازه دادم ارومم کنه.
از توی شنود صدای ناله و جیغ شنیدیم.
-بزنید بریم
شنیدیم جانگکوک دستور داد و کنار رفتم تا ببینم پسرا از اون خونه بیرون میان.
-برو جین!
یونگی فریاد زد و جین پاش روی گاز گذاشت.
جیمین وقتی دید همشون دارن نفس نفس می زنن پرسید:
-شما...شما... همشون کشتید؟
-نه همشون. اونا خیلی زیاد بودن ما فقط متوقفشون کردیم.
هوسوک جوابش داد و لباسش دراورد و جای زخم و کبودی روی شکمش دید.
-تهیونگ حالش خوبه؟
جانگکوک پرسید و جیمین هم جای من جواب داد. با نگرانی پرسیدم
-می خوایم توی همون خونه قدیمی بمونیم؟
جانگکوک شروع کرد به توضیح دادن.
-مجبوریم. یه مستخدم می گیریم تا فضاحت به بار اومده رو تمیز کنه. من خودم از پدرم مراقبت کنم اونا دیگه نمی تونن ما رو اذیت کنن.
***
به خونه رسیدیم و من اخرین نفر بودم که پیاده شدم. جانگکوک بازوم گرفت.
-ما باید حرف بزنیم
سرم تکون دادم و داخل شدیم.
-دارم با تهیونگ حرف می زنم کسی داخل اتاق نیاد
جانگکوک بلند گفت و بقیه سر تکون دادن. همشون خسته و دردمند به نظر می رسیدن.
هر دومون طبقه بالا رفتیم و من نگاهم پایین انداختم. چونم بالا اورد.
-اونا باهات چیکار کردن؟
لب هام لرزیدن.
-اونا من زدن... مجبورم کردن ساک بزنم...من بستن..
به زبون اوردن اون کلمات خیلی سخت بود.
سرش کج کرد و به طرفی خیره شدم و دیدم که زبونش به گونه هاش ضربه می زنه.
قطره اشکی از چشماش پایین اومد. من هرگر تصور نمی کردم اون اینطور ببینم.
سرش سمت خودم چرخوندم و اشک هاش پاک کردم.
-تقصیر تو نیست
-تقصیر منه. من تورو اینجا اوردم من پافشاری کردم و تمام فکرم فقط پدرم بود. اگر من به سادگی ازت می گذشتم هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.
-جانگکوک من عاشقتم. برام اهمیتی نداره اگر دیگه هیچ وقت به کافه نمی اومدی من بازم عاشقت می شدم. اونا من لمس کردن نه تو
سرش تکون داد.
-من نباید دخالت می کردم. نباید اصلا شروعش...
به چالش کشیدمش
-بگو
-نه، چون من نمی تونم ادامه بدم. نمی تونم بیشتر عاشقت بشم و تو بیشتر اسیب ببینی
-وقتی بیشتر هر زمان دیگه ای بهت نیاز دارم نمی تونی پسم بزنی تو بهم قول دادی!
-می دونم. نمی خوام اون قول بشکنم ولی من دیگه نمی تونم به بوسیدنت ادامه بدم. نمی تونم بیشتر از این نگهت دارم. نمی تونم دائم توی خطر بندازمت.
-جانگکوک، من لعنتی بهم تجاوز شده و تو میخوای همه چیز اینطوری بهم بزنی؟؟
-ما هیچ وقت...
-باشه نمی خواد بگی. تو خودتم می دونی یه چیزی این وسط بوده دروغ نگو
-و الان دیگه تموم شده. تو فقط برای اینکه جات امن باشه توی اتاق من می مونی نه چیز دیگه.
سمت در رفت تا بیرون بره ولی بازوش گرفتم.
با نگاهی ملتمسانه بهش خیره شدم. اما اون بازوش از دستم بیرون کشید و بیرون رفت.
احساس کردم اشک های بیشتری دارن میان پس روی تخت رفتم و خودم بغل کردم.
***
وقتی صدای در شنیدم بلند شدم. امیدوار بودم که جانگکوک باشه ولی اون جیمین بود.
-هی جین غذا اماده کرده
سمتم اومد و بشقاب اسپاگتی جلوم گرفت.
-ممنونم
گرفتمش و گذاشتمش روی تخت.
-منم با تو می خورم ترجیح میدم با بهترین دوستم غذا بخورم
روبروم نشست و از بشقاب خودش خورد.
-جدی من بدون تو چیکار می کردم.
لبخندی زد.
-نمی دونم
-خب جانگکوک چی گفت؟ چطور ارومت کرد؟
-هه ... اون گفت ما باید تمومش کنیم.
-منظورت چیه؟ چی رو باید تموم کنین
-خودمون
به اسونی جواب دادم و به ظرف روبروم خیره شدم.
-چرا؟
-اون دیگه نمی خواد من توی خطر بندازه. وقتی بهش گفتم که اون پسرا لمسم کردن خیلی ناامید شد و خب ما دیگه چیزی بینمون نیست
-واو من متاسفم تهیونگ
دستش روی رونم گذاشت.
-هی مشکلی نیست. اجازه میدم امید زندگیم بسازه. شکمت چطوره
-داره بهتر میشه فقط موقع هایی که راه میرم یکم اذیت میکنه.
-خیلی خوبه. رابطت با یونگی چطوره؟
خندید و سرش پایین انداخت.
-چیــــــــــــــم
-نمی دونم. انگار من بخاطر اون اینجام و اون بخاطر من؟ ولی نمی دونم اگر چیزی بینمون هست
-خیلی بامزست
خندیدم و اون ضربه ای به رونم زد.
-درباره جانگکوک اصلا نگران نباش. بهرحال دلش برای لب هات تنگ میشه. من میرم تا عنای طبقه پایین چک کنم
سرم تکون دادم و اون از اتاق بیرون رفت.
***
(جیمین)
به محض اینکه اومدم پایین هوسوک پرسید
-چرا تهیونگ از نیومد پایین
-یکم ناامیده. من فقط می خوام همه چیز درست کنم ولی نمی تونم.
جین سرش تکون داد
-بچه بیچاره
-جانگکوک جلوتر چی بهش گفتی؟
نامجون پرسید و جانگکوک شونه ای بالا انداخت.
-مسائل
جین چشم هاش چرخوند.
-چه مسائلی؟
-نگرانش نباش
سرم تکون دادم و به غذا خوردنم ادامه دادم.
-اسپاگتی خیلی عالیه جین
یونگی تعریف کرد و چشم های جین برق زد.
-واقعا؟ ممنون یونگی
با غرور لبخند زد و یونگی بازیگوشانه چشم هاش چرخوند.
-یونگی داره از یکی تعریف می کنه؟ جیمین تو باهاش چیکار کردی؟
هوسوک خندید و یونگی وقتی دید من هم می خندم نگاهی به هوسوک کرد.
-جانگکوک می ونم یه لحظه باهات حرف بزنم؟ توی اتاق جلسه؟
بلند شدم و اون قبل از اینکه شونه ای بالا بندازه و دنبالم بیاد به طرز وحشتناکی نگام کرد.
دست به سینه تکیه دادم.
-تهیونگ همه چیز برام گفت
-چی رو گفت؟
-اون بالا چه اتفاقی افتاد؟ اون غمگین تر از قبل به نظر می رسه.
-هیچ اتفاقی نیوفتاده از همون اول هیچ چی نشده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/274049343-288-k997376.jpg)
YOU ARE READING
MAFIA
Acciónجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...