-جانگکوک، ما چی هستیم؟
لحظه ای توی سکوت گذر کرد و سیلی از افکار توی ذهنم به حرکت دراومد.
-نمی تونم بهش جواب بدم ته.
-یعنی چی نمیتونی جواب بدی؟
به ارومی هلش دادم.
-میدونی که دوست دارم ولی فکر نمیکنم امادگی رابطه رو داشته باشم.
دست هام توی هم بردم.
-برای چی؟
-خودت می دونی چرا
-خب اگر ما توی رابطه نیستیم چی هستیم پس؟
داشتم کم کم اذیت میشدم. جانگکوک دوباره سمت ادمک رفت و من نادیده گرفت.
-جانگکوک
دنبالش رفتم و اون دستکش های بوکسش رو پوشید.
-نمیخوام برای این دلیل و استدلال بیارم تهیونگ. میدونی چرا اماده نیستم. بذار همینطور که هست ادامه بدیم، باشه؟
با اون منطقش! لب هام بهم فشردم و برای دیدن جیمین از اتاق بیرون رفتم.
***
پدر جئون دور اتاق راه میرفت و تفنگش رو چک میکرد.
میبایست ادمای بیشتری میگرفت، پسرش نصف اونا رو از بین برده بود.
برنامه، حمله به اون دوتا پسر و از بین بردن بقیه اون مافیا احمق بود.
ولی اون میبایست قبلش کلی تحقیق میکرد و نقشه میکشید.
-بهم بگو اونا هنوز توی همون خونه زندگی میکنن؟
پدر جئون از یکی از هکر هاش پرسید و مرد سری تکون داد.
-بله قربان
پدر جئون نیشخندی زد.
-خیلی اسون شد. جانگکوک حتما از ارامش الانش نهایت لذت میبره. فقط صبر کن تا تهیونگ و جیمین رو بکشم. بعد بقیشون و در اخر هم جانگکوک!
-باید اموزش ببینیم قربان؟
-اره، یکی از ادمای جدید رو هم بیار، باید از خونه کوچیک مافیا دیدن کنیم.
***
-ته، اگر اون مشکلی توی گذشته داشته بهتره اصلا وارد رابطه دیگه ای نشه.
جیمین همینطور که با ته روی مبل مینشست این گفت.
-ولی من نمیفهمم! اون من دوست داره و من هم دوسش دارم. ما کنار هم میخوابیم هم بغل می کنیم، میبوسیم و هزار کار دیگه و هنوز یه کاپل نیستیم؟ اصلا معنی نمیده
همه توی خونه مافیا خوابیده بودن بجز ته، جیمین و جانگکوک.
-به نظرم تو فقط باید اروم باشی. اگر اون تو رو قبول نمی کنه حتما دلیلی داره و تو باید بهش احترام بذاری
ته اهی کشید.
-ولی من میخوام بیشتر از... هرچی
-فقط صبر کن، زمان مناسب میرسه.
جیمین گونه هاش نیشگونی گرفت.
-حرف زدن درباره من بسه، تو هنوز زخمی هستی؟ رابطه تو و یونگی چطور پیش میره؟
-ما باهم خوبیم. اون خیلی باهام مهربونه
-اوه کیوت، ولی هنوز من ازار میده.
جیمین سرش تکون داد و لبخند زد.
بعد از اون تقی به در خورد و دو پسر با ترس بهم خیره شدن.
***
(تهیونگ)
هیچ وقت هیچ کس به در نمیزد. من و جیمین نمیدونستیم چیکار کنیم. جانگکوک توی اتاق تمرین بود و بقیه پسرا خواب بودن.
اروم بلند شدم. جیمین بازوم گرفت و زمزمه وار و بلند گفت:
-داری چیکار میکنی؟
خودم ازاد کردم و سمت در رفتم.
برو به جانگکوک بگو؟ با خودت درستش کن؟
صدای موزیک جانگکوک از طبقه بالا میشنیدم و برای همین بود که صدای در نمیشنید.
در باز کردم و مردی رو دیدم که پتویی دور خودش پیچیده بود و چهره ای ناراحت داشت.
با چشم های درشت به جیمین نگاه کردم که به مرد زل زده بود.
-عامم خوبید؟
-ن...نه من وقتی داشتم دوچرخه سواری میکردم خونتون پیدا کردم. واقعا جایی برای رفتن ندارم... من
-ااا بیاید داخل.
در باز تر کردم و اجازه دادم مرد وارد بشه.
متوجه شدم به اطراف خونه زل زده ولی اهمیتی ندادم. احتمالا بخاطر بزرگی خونه خوشحال بود.
-شما خونه ای دارید؟
ازش پرسیدم و روی مبل توی سالن نشوندمش.
-نه من دنبال غذا بودم
نگاهش به جیمین برخورد کرد و از بالا تا پایینش دید زد.
-اسمتون چیه؟
از توی یخچال پرتقال برداشتم وسمتش رفتم.
-تای
-من تهیونگ و این دوستم جیمین.
به جیمین اشاره ای کردم و اون لبخند زد.
-دیگه با کی زندگی میکنید؟
-یه سری پسر دیگه. اونا یکم... ترسناکن مطمئنم دلت نمیخواد باهاشون روبرو بشی
مضطرب خنده ای کردم.
صدای جیغ شنیدم، بیشتر شبیه صدای گروگان بود که میگفت:
-من از اینجا بیرون بیار!
چشم های مرد روبروم گشاد شدن انگار که اون میشناسه و دوباره به سر جای قبلی خودشون برگشتن.
-اون چی بود؟
-عاممم... رادیو! اره من عاشق این اهنگم"من از اینجا بیرون بیار"
شروع به رقصیدن باهاش کردم و بعد فهمیدم چقدر ضایع بودم.
مرد زمزمه کرد.
-میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
سری کون دادم.
-تو میدونی چطور باید بجنگی؟
-عام... اره، دوستم به من و جیمین یاد داده. با اسلحه و...
با سرفه ی جیمین دست نگه داشتم.
فکر کنم که نیشخندی روی لب های تای دیدم ولی مطمئن نیستم.
-ممنون از اینکه بهم گفتید. من دیگه باید برم. متشکرم
تعظیم کرد و سمت در رفت، بدون اینکه حتی یه نیم نگاه دیگه به خونه بندازه.
دستی براش تکون دادم و در بستم.
-مرموز به نظر می رسید.
جیمین شروع کرد.
-اره، اون گفت دنبال غذاست ولی هیکل عضله ایش اصلا به کسایی که گرسنه ان نمیخورد.
شونه ای بالا انداختم و در قفل کردم.
جانگکوک توی سالن اومد.
-شما چرا کنار درید.
-اوه یه مرد اومد و من گذاشتم بیاد داخل
جانگکوک سرم فریاد زد.
-چی؟ منظورت چیه گذاشتی بیاد داخل
چهرم بخاطر فریاد جانگکوک توی هم رفت.
-اون گفت گشنست... گفت خونه ای نداره.
جانگکوک دست هاش توی موهاش فرو برد.
-فاک
-جانگکوک...
-تو! هیچ وقت هیچ کس به داخل راه نده. چرا نیومدی مستقیم به خودم بگی؟ ما نمی تونیم به هیچ ادمی بیرون از این در اعتماد کنیم.
رو سرم فریاد زد و من هم با دست هام ور رفتم.
جیمین بلند شد تا ازم دفاع کنه.
-جانگکوک سرش فریاد نزن! این فقط یه اتفاق بود
-اتفاق؟ وقتی یه گله مرد ریختن توی خونه میفهمیم چرا... اون چی بهتون گفت؟
-اون پرسید که میتونیم بجنگیم و من گفتم که با اسلحه اموزش دیدم و این چیزا. اسمش هم تای بود.
چشم های جانگکوک درشت شد.
-تای. به چه دلیل لعنتی تو باید بهش بگی... بگی... تو چی میدونی؟ فراموشش کن. باید میدونستم. شما دوتا احمقید ظاهرا!!!
صداش مثل بمب توی خونه پیچید.
-پسرا! بیدار شید!
YOU ARE READING
MAFIA
Actionجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...