part 26

976 115 3
                                    

-جانگکوک، ما چی هستیم؟
لحظه ای توی سکوت گذر کرد و سیلی از افکار توی ذهنم به حرکت دراومد.
-نمی تونم بهش جواب بدم ته.
-یعنی چی نمیتونی جواب بدی؟
به ارومی هلش  دادم.
-میدونی که دوست دارم ولی فکر نمیکنم امادگی رابطه رو داشته باشم.
دست هام توی هم بردم.
-برای چی؟
-خودت می دونی چرا
-خب اگر ما توی رابطه نیستیم چی هستیم پس؟
داشتم کم کم اذیت میشدم. جانگکوک دوباره سمت ادمک رفت و من نادیده گرفت.
-جانگکوک
دنبالش رفتم و اون دستکش های بوکسش رو پوشید.
-نمیخوام برای این دلیل و استدلال بیارم تهیونگ. میدونی چرا اماده نیستم. بذار همینطور که هست ادامه بدیم، باشه؟
با اون منطقش! لب هام بهم فشردم و برای دیدن جیمین از اتاق بیرون رفتم.
***
پدر جئون دور اتاق راه میرفت و تفنگش رو چک میکرد.
میبایست ادمای بیشتری  میگرفت، پسرش نصف اونا رو از بین برده بود.
برنامه، حمله به اون دوتا پسر و از بین بردن بقیه اون مافیا احمق بود.
ولی اون میبایست قبلش کلی تحقیق میکرد و نقشه میکشید.
-بهم بگو اونا هنوز توی همون خونه زندگی میکنن؟
پدر جئون از یکی از هکر هاش پرسید و مرد سری تکون داد.
-بله قربان
پدر جئون نیشخندی زد.
-خیلی اسون شد. جانگکوک حتما از ارامش الانش نهایت لذت میبره. فقط صبر کن تا تهیونگ و جیمین رو بکشم. بعد بقیشون و در اخر هم جانگکوک!
-باید اموزش ببینیم قربان؟
-اره، یکی از ادمای جدید رو هم بیار، باید از خونه کوچیک مافیا دیدن کنیم.
***
-ته، اگر اون مشکلی توی گذشته داشته بهتره اصلا وارد رابطه دیگه ای نشه.
جیمین همینطور که با ته روی مبل مینشست این گفت.
-ولی من نمیفهمم! اون من دوست داره و من هم دوسش دارم. ما کنار هم میخوابیم هم بغل می کنیم، میبوسیم و هزار کار دیگه و هنوز یه کاپل نیستیم؟ اصلا معنی نمیده
همه توی خونه مافیا خوابیده بودن بجز ته، جیمین و جانگکوک.
-به نظرم تو فقط باید اروم باشی. اگر اون تو رو قبول نمی کنه حتما دلیلی داره و تو باید بهش احترام بذاری
ته اهی کشید.
-ولی من میخوام بیشتر از... هرچی
-فقط صبر کن، زمان مناسب میرسه.
جیمین گونه هاش نیشگونی گرفت.
-حرف زدن درباره من بسه، تو هنوز زخمی هستی؟ رابطه تو و یونگی چطور پیش میره؟
-ما باهم خوبیم. اون خیلی باهام مهربونه
-اوه کیوت، ولی هنوز من ازار میده.
جیمین سرش تکون داد و لبخند زد.
بعد از اون تقی به در خورد و دو پسر با ترس بهم خیره شدن.
***
(تهیونگ)
هیچ وقت هیچ کس به در نمیزد. من و جیمین نمیدونستیم چیکار کنیم. جانگکوک توی اتاق تمرین بود و بقیه پسرا خواب بودن.
اروم بلند شدم. جیمین بازوم گرفت و زمزمه وار و بلند گفت:
-داری چیکار میکنی؟
خودم ازاد کردم و سمت در رفتم.
برو به جانگکوک بگو؟ با خودت درستش کن؟
صدای موزیک جانگکوک از طبقه بالا میشنیدم و برای همین بود که صدای در نمیشنید.
در باز کردم و مردی رو دیدم که پتویی دور خودش پیچیده بود و چهره ای ناراحت داشت.
با چشم های درشت به جیمین نگاه کردم که به مرد زل زده بود.
-عامم خوبید؟
-ن...نه من وقتی داشتم دوچرخه سواری میکردم خونتون پیدا کردم. واقعا جایی برای رفتن ندارم... من
-ااا بیاید داخل.
در باز تر کردم و اجازه دادم مرد وارد بشه.
متوجه شدم به اطراف خونه زل زده ولی اهمیتی ندادم. احتمالا بخاطر بزرگی خونه خوشحال بود.
-شما خونه ای دارید؟
ازش پرسیدم و روی مبل توی سالن نشوندمش.
-نه من دنبال غذا بودم
نگاهش به جیمین برخورد کرد و از بالا تا پایینش دید زد.
-اسمتون چیه؟
از توی یخچال پرتقال برداشتم وسمتش رفتم.
-تای
-من تهیونگ و این دوستم جیمین.
به جیمین اشاره ای کردم و اون لبخند زد.
-دیگه با کی زندگی میکنید؟
-یه سری پسر دیگه. اونا یکم... ترسناکن مطمئنم دلت نمیخواد باهاشون روبرو بشی
مضطرب خنده ای کردم.
صدای جیغ شنیدم، بیشتر شبیه صدای گروگان بود که میگفت:
-من از اینجا بیرون بیار!
چشم های مرد روبروم گشاد شدن انگار که اون میشناسه و دوباره به سر جای قبلی خودشون برگشتن.
-اون چی بود؟
-عاممم... رادیو! اره من عاشق این اهنگم"من از اینجا بیرون بیار"
شروع به رقصیدن باهاش کردم و بعد فهمیدم چقدر ضایع بودم.
مرد زمزمه کرد.
-میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
سری کون دادم.
-تو میدونی چطور باید بجنگی؟
-عام... اره، دوستم به من و جیمین یاد داده. با اسلحه و...
با سرفه ی جیمین دست نگه داشتم.
فکر کنم که نیشخندی روی لب های تای دیدم ولی مطمئن نیستم.
-ممنون از اینکه بهم گفتید. من دیگه باید برم. متشکرم
تعظیم کرد و سمت در رفت، بدون اینکه حتی یه نیم نگاه دیگه به خونه بندازه.
دستی براش تکون دادم و در بستم.
-مرموز به نظر می رسید.
جیمین شروع کرد.
-اره، اون گفت دنبال غذاست ولی هیکل عضله ایش اصلا به کسایی که گرسنه ان نمیخورد.
شونه ای بالا انداختم و در قفل کردم.
جانگکوک توی سالن اومد.
-شما چرا کنار درید.
-اوه یه مرد اومد و من گذاشتم بیاد داخل
جانگکوک سرم فریاد زد.
-چی؟ منظورت چیه گذاشتی بیاد داخل
چهرم بخاطر فریاد جانگکوک توی هم رفت.
-اون گفت گشنست... گفت خونه ای نداره.
جانگکوک دست هاش توی موهاش فرو برد.
-فاک
-جانگکوک...
-تو! هیچ وقت هیچ کس به داخل راه نده. چرا نیومدی مستقیم به خودم بگی؟ ما نمی تونیم به هیچ ادمی بیرون از این در اعتماد کنیم.
رو سرم فریاد زد و من هم با دست هام ور رفتم.
جیمین بلند شد تا ازم دفاع کنه.
-جانگکوک سرش فریاد نزن! این فقط یه اتفاق بود
-اتفاق؟ وقتی یه گله مرد ریختن توی خونه میفهمیم چرا... اون چی بهتون گفت؟
-اون پرسید که میتونیم بجنگیم و من گفتم که با اسلحه اموزش دیدم و این چیزا. اسمش هم تای بود.
چشم های جانگکوک درشت شد.
-تای. به چه دلیل لعنتی تو باید بهش بگی... بگی... تو چی میدونی؟ فراموشش کن. باید میدونستم. شما دوتا احمقید ظاهرا!!!
صداش مثل بمب توی خونه پیچید.
-پسرا! بیدار شید!


MAFIAWhere stories live. Discover now