(جیمین)
-یا تو...
قبل از اینکه بتونم حتی جملم تموم کنم توی اغوش یونگی بودم.
-یونگی...
من با بوسه های خشنش ساکت مرد و دست های سردش زیر تیشرتم برد.
-یونگی صبر کن
فلش بک ها دوباره برگشتن اصلا دوسش نداشتم.چشم هام محکم به هم فشار دادم و امیدوار بودم زودتر تموم بشه.
یکبار چشم هام باز کردم و حس کردم تمومش کرده. نگاه شهوت الودش از بین رفته بود.
-شت، جیمین متاسفم
من رها کرد و روی تخت نشست.بلند شدم؛ لیز خوردم و با گرفتن تاج تخت خودم نگه داشتم. به نقطه ای خیره شدم ولی نگاه خیره اش روی خودم حس می کردم.
-برای همین من اینجا اوردی مگه نه؟
-اره
بدون هیچ شرمندگی ای این حرف زد.
سرم اروم تکون دادم. اون شروع کرد.
-من فراموش کردم.
-همه فراموش می کنن
حرف دیگه ای نزد و از اتاق بیرون رفت؛ احتمالا رفت چیزی بیاره
نگاهی دور و بر اتاق انداختم ولی هیچ عکسی از خانواده اش پیدا نکردم. اصلا تصویری پیدا نکردم. تنها چیزی که دیدم نقشه راه و پلن های مختلف بود. چقدر کودن بودم اینجا.
وقتی اومد با خودش قوطی انرژی زا اورده بود. یکی بهم داد و منم از دستش گرفت.
-ممنون
سری تکون داد و دوباره نشست.
-یونگی می تونم یه سوال ازت بپرسم؟
در جواب شونه ای بالا انداخت.
-چرا هیچ عکسی نداری؟ مثلا از خانواده ات..
یه حالت خاصی توی چهره اش دیدم که سریع محو شد.
-نمی دونم
می تونستم اعتراف کنم که دروغ میگه
-داری دروغ میگی
-نه
-اره، بهم بگو
-نه. تو نیازی به دونستن نداری لعنتی
-می تونم بگم که تو هیچ کسی برای حرف زدن باهاش نداری پس بهم بگو
نزدیک بهش نشستم. حرفی نزد.
-می خوای من اول شروع کنم؟ باشه مادر من یه زندگی تخمی داره و من هم نمی تونم کمکش کنم برای همین اون من فرستاد تا با ته زندگی کنم. نه اون پدرم نیست که ازارش میده. حتی نمی دونم پدرم کیه. یه اشغالی هست که ازش بخاطر پولش سواستفاده می کنه و اون حتی خبر هم نداره
-تا حالا زدتت؟
-اره، این زخم می بینی؟ این مال همون مرده.
بازوم بهش نشون دادم. بازوم گرفت و گفت:
-من حتما اون اشغال می کشتم.
-من نمی تونم این کار کنم. من عضو باند گانگستری یا چیزی نیستم. مامانم فقط من فرستاد تا برم
-اخرین باری که دیدیش کی بود.
-پنج سال پیش...؟ نمی دونم. اون نه زنگ می زنه نه پیام میده برای همین خبر ندارم.
-حداقل تو یه مادری داری
-چه اتفاقی افتاده؟ بهم بگو
-با مردم در مورد این چیزا حرف نمی زنم
-یالا یونگگز. لطفا
-یونگز؟
-اره، از این بعد اینطور صدات می کنم.
برای مدت طولانی بهم خیره شد.
-وقتی جوون تر بودم همراه مادرم، پدرم، مادربزرگ و خواهر و برادرم زندگی می کردم. هممون خوشحال بودیم. بچه باهوشی بودم. هیچ وقت توی دردسر نیوفتادم. ظاهرا پدرم به یک سری گانگستر یه چیزایی بدهکار بوده و نتونسته بود به موقع پرداخت کنه. ما هیچ وقت پولدار نبودیم. مادرم دوجا کار می کرد تا خرجمون بده. مادربزرگم مریض بود و برای همین پدرم می خواست ازش مراقبت کنه. خواهر و برادرم دو قلو بودن و تازه به کلاس به چهارم می رفتند. حدس می زنم اون گانگستر ها پدرم تهدید کرده بودند. یک شب من و خواهر و برادرام از پایین پله ها صدای جیغ شنیدیم. سریع پایین اومدیم و اون گانگستر ها رو دیدیم. سه تا بودن. لیدرشون توی سر پدرم شلیک کرد. یکیشون چهار بار به مادرم چاقو زد بعد گردن مادربزرگم شکافت. سومی به خواهر و برادرمم چاقو زد. سعی کردم کمک کنم ولی نتونستم. همه خانواده ام مرده بودن. قبل از اینکه یکیشون بتونه بگیرتم سریع پشت در رفتم و تا جایی که تونستم دویدم. اگر من خانواده دیگه ای داشتم اونا قطعا کره بودن. برای همین من توی انبار می موندم تا زمانی که جانگکوک دیدم. بعد از اون ما یک گروه گانگستری ساختیم و حالا من اینجام.
اصلا نمی تونستم باور کنم. اون همه اعضای خانواده اش از دست داده بود اونم جلوی چشم هاش.
براش احساس ناراحتی می کردم. این حرفی که توی ماشین زده بود توضیح می داد. برای همین بود که اون سرد ترین عضو باندشون به نظر می رسید. برای همین همیشه خالی و پوچ به نظر می رسید.
دستش گرفتم
-یونگی...من خیلی متاسفم
-من قرار نیست گریه کنم. پس عذرخواهی نکن. دیگه به همه چیز عادت کردم ولی، هی تو الان همه چیز می دونی
صورتش کنکاش کردم.
-تو سختی های زیادی متحمل شدی. بالاخره تونستی اون گانگستر ها رو پیدا کنی؟
-اره
-باهاشون چیکار کردی؟
-کشتمشون و اون اولین قتل من بود.
-خودت تنهایی؟
-نه جانگکوک کمکم کرد.
-اوهوم
سکوت خجالت اور برای لحظه ای بینمون ایجاد شد و بعد از بین رفت. پرسیدم:
-تو می دونی جانگکوک چه برنامه ای برای تهیونگ داره؟
-منظورت چیه؟
-داره ازش استفاده میکنه یا واقعا دوسش داره
سرش تکون داد.
-جانگکوک هیچکس دوست نداره. توی مافیا تو نمی تونی با ادم های دیگه رابطه داشته باشی. فاک بادی؟ البته. اون احتمالا ازش برای سکس استفاده کنه؛ نمی دونم.
چشم هام درشت شد و به سرعت از اتاق بیرون رفتم.
-جیمین
یونگی اسمم صدا زد ولی من جواب ندادم و سمت جانگکوک که روی کاناپه نشسته بود حمله ور شدم.
-اگر تو داری از تهیونگ سو استفاده می کنی قسم می خورم..
مچم چرخوندم.
یونگی اومد و دست به سینه به دیوار تکیه داد. جانگکوک ازرده خاطر بهم زل زد.
-داری درباره چه کوفتی حرف می زنی؟
-من احمق نیستم. من می دونم شما ها نمی تونید با بقیه رابطه داشته باشید. ته معصومه اگر تو دوستش داری پس
-من دوسش ندارم
-داری دروغ میگی چرا پس دنبالش اومدی و بوسیدیش
بقیه پسر ها شوکه شدن ولی برام مهم نبود.
-دهنت ببند پارک
-تهیونگ بهترین ادمی که توی عمرم دیدم پس توی عوضی نمی تونی ازش استفاده کنی. اون به تازگی مامانش از دست داده و توی هرزه امیدوارم بفهمی.
-برو خونه
-نه فاک یو تهیونگ راحت بزار. من بهت اعتماد ندارم.
-حرفات به یه ورمم نیست. الان، برو خونه. نمی خوام تهیونگ بهترین دوستش با استخوونای شکسته ببینه.
-داری تهدیدم می کنی؟
-برو خونه
اتیش چشم هام پر کرد و بهش سیلی زدم. همشون بلند شدند و با چشم های درشت نگام کردند.
جانگکوک بلند شد، مچم گرفت و پیچوند. از شدت درد جیغ کشیدم و سعی کردم دستم ازاد کنم
-گوش کن کوتوله، اونطور که فکر می کنی به ته اهمیت نمی دم. من فقط سعی می کردم حالش خوب کنم. من هیچکس دوست ندارم، وقتش رو هم ندارم. بهش همه چیز بگو تا پسرام بفرستم سراغت و دست گوه مالت رو هم به من نزن
سریع سری تکون دادم و اون مچم ول کرد. قبل از رفتن بار دیگه مچم گرفت و به زور رهام کرد و باعث شد با باسن روی زمین بخورم. مچم مالیدم و بهش خیره شدم.
از جام بلند شدم.
-دارم میرم
از در بیرون رفتم و یونگی هم دنبالم کرد.
***
(جانگکوک)
برگشتم و روی کاناپه افتادم.
-برای همین از مردم خوشم نمیاد. شما ها، بهتر دیگه جرئت نکنید یه غریبه رو به خونه بیارید.
جین به ارومی پرسید.
-باشه. ولی، جانگکوک تو کی رو بوسیدی، اون ادم تهیونگ رو؟ اون کیه؟
-نگرانش نباش
شونه ای بالا انداخت
-باشه
امیدوار بودم کوتولو هیچ حرفی به تهیونگ نزنه. نمی خواستم بهش دلیل دیگه ای برای متنفر شدن ازم رو بدم.
***
(یونگی)
دروغ نمیگم. اون وقتی عصبی می شد کیوت به نظر می رسید. همینطور که رانندگی می کردم می دیدم که مچش رو لمس میکنه. روبروی نزدیک مغازه ایستادم؛ پیاده شدم و براش پک یخ ، مچ بند و شکلات خریدم. پولش پرداخت کردم و برگشتم سمت ماشین.
صبر کن، داشتم اهمیت می دادم؟
هیچ وقت چیزی برام مهم نبوده
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
بدون اینکه چیزی بگم بسته رو بهش دادم.
-ممنونم یونگز
سرم تکون دادم و دوباره ماشین روشن کردم.
-تو نباید بهش سیلی می زدی
-حقش بود. هیچ کس حق نداره از بهترین دوستم سواستفاده کنه و در بره.
-جیمین، اون رئیس مافیاست چه انتظاری ازش داری؟ عاشق بشه؟ اون دیگه عاشق نمیشه
پک یخ رو روی مچش گذاشت.
-ازش متنفرم
خندیدم و حواسم به خیابون دادم.
***
(تهیونگ)
صدای در شنیدم و بازش کردم. جیمین دیدم که حالش خوب به نظر نمی رسید و پک یخ روی مچش بود.
-چه اتفاقی برات افتاده.
با چشم های درشت شده نگاش کردم و گذاشتم بیاد تو
مچش بازرسی کردم. قرمز شده و پف کرده بود.
-زمین خوردم.
از زمانی که اون بهترین دوست منه می تونستم حدس بزنم که دروغ میگه
-چه اتفاقی افتاده چیم؟
اون حرفی نزدو فقط روی مبل نشست.
-کار یونگی بود؟ یا جانگکوک
پرسیدم و بهش خیره شدم ولی اون از هر تماس چشمی امتناع می کرد.
چه اتفاق کوفتی اونجا افتاده بود؟
-جیمین چی شده
سمتش رفتم و مچش دوباره گرفتم. ولی اون خودش عقب کشید و مچش از دستم بیرون اورد.
-هیچی
-اونوقت برای چی پک یخ و باندداری؟
بسته رو برداشتم.
-بهت گفتم که زمین خوردم
-نه، می دونم داری دروغ میگی. نباید می زاشتم بری
دستم توی موهام فرو بردم.
-نگرانش نباش
-نه من به جانگکوک زنگ می زنم.
گوشیم برداشتم
-نه...عا هیچی نشد لطفا بهش زنگ نزن
-پس بهم بگو چی شده
-من زمین خوردم
-اها باشه
چشمام چرخوندم و توی مخاطبانم دنبال اسم جانگکوک گشتم.
جیمین به پایین نگاه کرد و مچش لمس کرد.
-جانگکوک، چه اتفاقی برای جیمین افتاده؟ یعنی چی نمی دونی؟ اون بدجور اسیب دیده و هرکی بهش اسیب زده یعنی به منم اسیب زده. پس چی شده؟ به یونگی بگو بهتره دستش به جیمین نخوره
تلفن قطع کردم.
-چی گفت؟
-اول گفت نمی دونه چی شده و بعد گفت تو افتادی
-دقیقا! این اتفاقیه که افتاده
- باشه بزار باند برات ببندم.
باند از بسته بیرون اوردم و دور مچ جیمین بستم
-چی شده که تو گریه نمی کنی
-بیخیال من به درد عادت کردم یادت نمیاد؟
به ارومی سر تکون دادم. تقریبا فراموش کرده بودم که اون خودش یه درد توی کونه یه ادمی به اسم پدر داره.
-باشه، مراقب خودت باش جیمین، اوکی؟
سرش تکون داد و من یکم شکلات از بسته بیرون اوردم.
-کی برات همه اینا رو خریده؟
-یونگی...
-همم، برای اولین بار به یه نفر اهمیت داده...
شونه ای بالا انداخت.
-فکر کنم
-باید برم سرشیفتم. از روی کاناپه تکون نخور. نمی خوام وقتی بر میگردم وضعیت مچت بدتر هم شده باشه
کلیدام برداشتم و بیرون زدم
ادامه دارد...

YOU ARE READING
MAFIA
Actionجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...