part13

1.5K 161 6
                                    

(تهیونگ)
روبروش روی تخت نشستم و به شکم پوشیده اش خیره شدم.
-خیلی درد میکنه مگه نه؟
-نمی خواد نگران من باشی. از پسش بر میام.
-اره ولی تو باید خوب بشی که تا اخر عمرت طول میکشه.
شونه ای بالا انداخت.
-چیم... از اینکه وارد این چیزا کردمت معذرت میخوام.
-تو هیچ کاری نکردی. داری در باره چی حرف می زنی؟
-احساس میکنم مقصر همه اینا منم. تو نباید تیر می خوردی من باید جای تو می بودم.
-این نگو احمق. من حالم خوبه. این باعث شد تا به خودم بیام  و بفهمم هر روز با چیا سر و کار داریم.
-چی فکر میکنی
-به همه چیز. این سبک زندگی، پسرا، همه چیز.
-اوه اونا ریلکس به نظر می رسن مخصوصا اون پسره جین. گاهی اوقات یه چیزایی از خودم بهم یاد اوری میکنه. اصلا خوشم نمی اد ولی به طرز عجیبی احساس امنیت میکنم.
من هم تایید کردم.
-من هم همینطور و نمی دونم چرا؟
-شاید این چیزیه که جهان می خواد. تا ما رو توی مافیا بیار و ازمون بخواد باهاش زندگی کنیم. من هیچ وقت فکر نمی کردم همچین اتفاقی بیوفته اصلا!
جیمین نگاهی به اطراف انداخت.
-نیمی از وجودم هنوز می ترسه. می ترسم که بازم یه نفر بهم شلیک کنه. من می ترسم ما بتونیم... می دونی. می ترسم جانگکوک نتونه قولش نگه داره.
-چه قولی؟
-اینکه ازم مراقبت میکنه.
-ببخشید که دارم فضا رو خراب میکنم ولی صادقانه بگم خیلی کیوته.
جیمین خندید و من هم چشمام چرخوند.
-نه اینطوری
-واقعا؟ ضایعس اون رفیقمون تو رو دوست داره. اگر اینطور نبود تو اصلا پیشش نمی خوابیدی. احتمال زیاد تا الان مرده بودی
-هرچی..تو و یونگی چی؟ ضایعس که اونم تو رو دوست داره.
-شاید اره شاید نه
پاش تکون دادم.
-ممممم
-ته... یه اتاق دیگم اینجاست.
-منظورت چیه؟
-وقتی یونگی داشت اطراف نشونم می داد یه سری خط روی زمین توی اتاق پشتی بود. نمی دونم ممکنه به زیرزمین برسه یا نه چون وقتی بازش کردم یه سری راه پله دیدم و یونگی هم سریع اومد و بستش
-هومم دوست دارم ببینم چی اونجاست. بعدا از جانگکوک دربارش می پرسم
-خوش بگذره
***
دو ساعت بعد جانگکوک اومد طبقه بالا تا بره حموم و لباس عوض کنه.
جین خندید و فریاد زد.
-ناهار
-کمکت میکنم بری پایین.
رو به جیمین گفتم و اونم سرش تکون داد. به ارومی بلند شد و شکمش گرفت.
وقتی بلند شد کمی سکندری خورد و من مچش گرفتم و بازوش روی شونه هام گذاشتم
-لرد لطفا نزار ما از پله سقوط کنیم.
من دعا کردم و جیمین هم خندید.
به ارومی پایین رفتیم تا جاجانگمیون های روی میز پیدا کنیم. جیمین روی صندلی نشوندم و خودمم کنارش نشستم. بقیه پسرا هم دور میز جمع شدن.
جین کاسه های ما رو روبرومون گذاشت و چون بقیه هیچ حرفی نمی زدن، من و جیمین همزمان تشکر کردیم.
-ممنون جین
دستش روی قلبش گذاشت و لبخند زد.
-ممنونم! شما دو تا از الان ادمای مورد علاقه منید چون این احمقا تا الان حتی یه تشکر ساده هم ازم نکردن.
با قاشق به دونه دونشون اشاره کرد.
هوسوک کمی از غذاش مزه کرد.
-اروم باش جین می دونی که ما دوست داریم
-خفه شو هوسوک. بهرحال می خوام ازتون دوتا سوال بپرسم خب من می دونم که جیمین و یونگی چطور هم ملاقات کردن خب تو و جانگکوک چطور هم دیدید، تهیونگ؟
جین کنجکاوانه پرسید.
-احتمالا وقتی که جانگکوک رفت و لاته اشتباهی رو خرید.
نامجون زمزمه کرد و همه زیر خنده زدن.
جین اضافه کرد.
-کیوت
جیمین پرسید.
-تو و نامجون چطور شروع به قرار گذاشتن کردید.
-نهههه چرا پرسیدی؟ حالا اون می-
جین به سرعت دستش روی دهن هوسوک گذاشت و ساکتش کرد.
-خیلی خوشحالم که پرسیدی. من و نامجون زمان زیادی هست باهم قرار می زاریم. قبل از اینکه وارد مافیا بشیم توی دبیرستان عاشق هم بودیم. من هرگز پدر و مادر نداشتم و اگرم داشتم نمی دونستم کجان. من تمام عمرام یتیم بودم و خانواده نامجون به معنای کامل...هیولا بودن. ولی قسمت قشنگش اینه که ما تظاهر کردیم قرار نمی زاریم و اینطوری می تونستیم توی مافیا پیش جانگکوک بمونیم. هرگز حسمون بهم نمی دونستیم تا اینکه جانگکوک حمایتمون کرد.
-و من قشنگ وقتی داشتن روی کاناپه می کردن همو سر رسیدم.
جانگکوک دستش روی سرش گذاشت و من لبخند زدم.
-هیسس! ولی اره. اون فهمید و ما وحشت کردیم. جانگکوک دقیقا مثل تو می تونست ازم بپرسه ولی هیچ وقت این کار نکرد. چون هردومون جزو مافیا بویم
جین ادامه داد و من و جیمین سر تکون دادیم.
-پس اگر یه نفر خارج از مافیا و یه نفر عضو مافیا بخوان قرار بزارن چی میشه؟
من پرسیدم و اونا قیافه های غمگین بهم تحویل دادن.
نامجون جواب داد.
-معمولا کسی که عضو مافیا نیست خیلی خوشگل خاموش میشه.
جیمین پرسید:
-منظورت چیه؟
هوسوک اضافه کرد:
-همونطور که قبلا گفتیم تو اسیب می بینی. شما دو تا نقظه ضعیفید و در خطر اسیب دیدن.
یونگی گفت
-همه ما به شدت اموزش دیده ایم. ازتون مراقبت میکنیم
-یعنی ما اینجا زندانی هستیم؟
چنگالم زمین گذاشتم و توی فکر فرو رفتم.
جین شونه ای بالا انداخت.
-نه حتما. تو فقط نمی تونی تنهایی جایی بری
جانگکوک نگاهی بهم انداخت
-یا با دوستات بیرون بری
سرفه کردم.
-پس عملا ما گروگانیم.
-ته
جیمین سعی کرد ارومم کنه ولی یه چیزی داشت ازارم می داد.
جانگکوک سرش کج کرد.
-نه، ما داریم از شما مراقبت می کنیم. اگر بری بیرون به احتمال زیاد اسیب می بینی و به نظرت این تقصیر کیه؟
لبم مکیدم
-ممنون بابت غذا
از جام بلند شدم و سمت طبقه بالا یعنی اتاق جانگکوک رفتم.
با دوستام بیرون نرم؟
هیچ وقت پام بیرون نذارم؟ واقعا؟ این زیاده روی
روی تخت دراز کشیدم و به فن خیره شدم. چند دقیقه بعد، دیدم که در باز شد و جانگکوک داخل اومد و در پشت سرش بست.
-باید بهش عادت کنی
خجالت زده بلند شدم و دیدم که دست به سینه به دیوار تکیه زده.
-نمی خوام
-سرسختی
-رئیس مافیا داره این میگه
-اونقدارم سخت نیست
-چرا سخته. تو باید بهش عاد کنی، نمی خوام!!
-خب بالاخره عادت میکنی
غرغر کردم.
-نمی خوام
-می خوای بمیری؟
-نه
-همینه
-ولی شما پسرا نمی تونید مجبورم
-تا زمانی که من قراره از تو مراقبت کنم می تونم به هرکاری که دلم بخواد مجبورت کنم.
سمتم اومد و روی تخت نشست. یه نگاه اجمالی بهش انداختم.
-تو دقیقا شبیه یه بچه بی ادبی
چشم هاش چرخوند.
-ما همسنیم.
-برام مهم نیست
-اگر برام مهم نبودی می تونستم همینجا یه مشت تو صورتت بزنم
مسخرش کردم.
-ولی تو نمی تونی چون من براااااااااتتتتتت مهههههههههمممممم!
-تو عصبی نبودی؟
-هنوز هم هستم. ولی غیر ممکنه با رفتار های بچگونه تو عصبانی بمونم.
-من حتی شبیه بچه هام نیستم
گونه هاش کشیدم.
-اره باشه
***
(جانگکوک)
-تمومش کن
-چی رو؟
ضربه ای به عضلاتم زد.
اینکه دائم بهم احساس...
بیخیال
-می دونی برای بهتر کردن حالت دارم به چی فکر میکنم؟
-چی؟
-بوسه
لبخند شیطانی زد و لب هام گاز زد.
-نه،فکر نکنم کار کنه.
نیشخندی زدم و دستش گرفتم و به دیوار کنار چراغ خواب پینش کردم.
***
(تهیونگ)
شوکه شدم اصلا انتظار نداشتم این کار کنه.
-من نگفتم یه گاز گفتم؟
برای بوسه خم شد و من هم سریع بهش اجازه دادم
وسط بوسه خندیدم ودستام روی گونه هاش گذاشتم تا جدا نشیم.
-تهیونگ؟ ما...
هوسوک در باز کرد و چشم هاش با دیدن من و جانگکوک درشت شدن.
به سرعت جانگکوک هل دادم و خجالت زده سرم پایین انداختم.
-قانون اول- در قفل کن
هوسوک در بس و اهی کشید.
-پس این چیزیه که باید بهش عادت کنم؟
از جانگکوک پرسیدم.
-یاپ، وقتی خجالت میکشی خیلی کیوت میشی
دوباره اون خنده دندون خرگوشیش نشونم داد.
-وقتی خنده هات واقعی ان کیوت تری
-چه خنده هایی؟
-خنده های خرگوشی وقتی واقعی می خندی واقعا قابل پرستشن
-فکر کنم فقط اطراف تو اینطوریه
-حدس می زنم من خاصم
-اوهوم
-تکون بخور. فکر کنم حالم جا اومد. ولی امروز قرار چیکار کنیم؟
-عاا هیچی؟ ما باید روی یه سری چیزا کار کنیم و تو وجیمین هم می تونید استراحت کنید.
غرغر کردم.
-حوصله سر بره
-باهاش کنار میای
سرم ناز کرد و هر دو سمت طبقه پایین رفتیم.
نگاهی به همشون کردم.
-من معذرت می خوام. اجازه دادم احساساتم بهم غلبه کنه.
نامجون شونه ای بالا انداخت
-ایراد نداره منم بودم ناراحت می شدم
-اوه اره من رفتم داخل و دیدم اون دوتا دارن صورت هم می خورن-
جانگکوک بلند بلند سرفه کرد و به هوسوک خیره شد.
هوسوک خنده ای کرد و جین هم لبخند زد.
-شما دوتا خیلی کیوتید
بحث عوض کردم.
-عاا  شما بچه ها کار های مافیایی و اینا ندارید؟

ادامه دارد...
منتظر نظراتتون هستم^^

داره کم کم قشنگ میشه حسم بهش مثبت شد.
اولش پشیمون بودم از ترجمه ولی الان خودمم بهش علاقه مند شدم ارزشش داشت...

MAFIAWhere stories live. Discover now