دست به سینه تکیه دادم.
-تهیونگ همه چیز برام گفت
-چی رو گفت؟
-اون بالا چه اتفاقی افتاد؟ اون غمگین تر از قبل به نظر می رسه.
-هیچ اتفاقی نیوفتاده از همون اول هیچ چی نشده بود.
-اوه پس وقتی یونگی بهم گفت تا احساساتت درمورد تهیونگ بگم، هیچی نبود؟
-مهم نیست
-می دونم تهیونگ دوست داری، نیاز نیست اون از خودت برونی. تو برای اون مثل خورشید می مونی
-خب که چی؟ بهرحال اون اخرش صدمه می بینه.
-اون بستگی به تو داره که چطور درستش کنی. فکر کردن به اینده لعنتی رو تموم کن و محض رضای خدا فکر الان باش.
از اتاق بیرون اومدم و به اتاق مشترک خودم و یونگی طبقه بالا رفتم.
روی تخت نشستم و اه کشیدم.
-اون جوونا و عشق، اه
سرم روی دستام گذاشتم. دیدم که یونگی داخل شد و نگاهی بهم انداخت.
-کی لباس های من قرار برسن؟
-احتمالا فردا. می تونی فعلا لباس های من بپوشی. من اول میرم حموم
-چرا من اول نرم؟
-چون من تاپم
جوابم داد و با چشم های درشت شده بهش خیره شدم.
-ها؟
خنده ای کرد و داخل حموم رفت و در بست.
-اشتباه شنیدم؟
از خودم پرسیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.
***
(تهیونگ)
تلوزیون روشن کردم و برنامه ویکتوریس بالا اوردم. برنامه ویکتوریس از نتفلیکس پخش می شد و همیشه لبخند روی لب هام میاورد و من به خنده وا میداشت.
-من میرم بخوابم! کلی کار کردم!
صدای جین که از طبقه پایین فریاد میکشید شنیدم و لبخند زدم.
جانگکوک بالا اومد و در باز و بعد قفلش کرد.
حتی بهم نگاه هم نکرد.
-میرم دوش بگیرم
زمزمه کرد و چندتا شورت و باکسر برداشت و به حموم رفت.
-می...رم دو..ش بگیرم
اداش دراوردم و به دیدن برنامه مورد علاقم ادامه دادم.
تقریبا سی دقیقه بعد جانگکوک در حالی که حوله ای روی سرش بود و فقط شرت پاش بود بیرون اومد.
سعی کردم بهش خیره نشم ولی...خدای من
سرم چرخوندم و اب گلوم قورت دادم.
حوله رو دور گردنش انداخت و سمت قسمت خودش روی تخت رفت و دراز کشید و سرگرم بازی با گوشیش شد.
متوجه نمی شدم. من لعنتی اسیب دیده بودم و اون اینطوری همه چیز خراب کرده بود.
بالای سرش رفتم و خودم روی شکم برهنه اش انداختم. گیج بهم نگاه کرد.
-این وضعیت دوست ندارم.
-مشکل من نیست
با قیافه خشک و بی احساس این گفت و دوباره سرش توی گوشی کرد.
تلفن از دستش کشیدم و گوشه ای گذاشتمش.
-تهیونگ
بلند شد و بهم خیره نگاه کرد.
-میدونم تو میخوای ازم محافظت کنی. میدونم فکر میکنی همه چیز تقصیر توعه ولی می دونی من توی چه وضعیتی بودم؟ یکی مامان من کشته بود و هیچ کس هنوز اون ادم پیدا نکرده. بهترین دوستم تیر خورد. من مجبور شدم از خونم بیرون برم. بهم تجاوز شد و اونا هر کاری خواستن با من کردن. تو تنها کسی هستی که پشت جیمینی تا ازم مراقبت کنه و میخوای اینطوری همه چیز رو تموم کنی؟ من بهت نیاز دارم جانگکوک
برای مدت طولانی بهم خیره شد و بعد سرش چرخوند.
چونه اش گرفتم و سرش سمت خودم اوردم.
-من دوست دارم
چهره اش قابل خوندن نبود و بعد دوباره سرد و بی روح شد.
-تو نباید عاشق رئیس مافیا میشدی
اروم دستام برداشتم.
-درسته، شاید من نباید عاشق میشدم.
از پیشش بلند شدم و سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم.
دیدم که پیرهن استین دار و شرت روی کانتر گذاشت...برای من.
از توی اینه نگاهی به خودم انداختم و تمام اون گاز ها رو روی گردنم دیدم. همه چیز دوباره برام پدیدار شد ولی چشم هام بستم و سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم.
به نظر میرسید مردم.
لباس هام دراوردم و دیدم چقدر لاغرم و انحنا دارم.
همینطور که به نگاه کردن به خودم ادامه دادم ضربه های کمربندی که روم فرود میاومدن بیاد اوردم.
چقدر تنها بودم.
دمای اب گرم تنظیم کردم و زیر دوش رفتم.
اجازه دادم اب گرم روی بدنم جاری بشه.
***
(جانگکوک)
منم تورو دوست دارم تهیونگ
شاید بیشتر از دوست داشتن...
***
هفته ها توی سکوت گذشت.
خونه تعمیر شد و جانگکوک دسته های دیگه رو به این باور رسوند که اون ها لوکیشنشون تغییر دادن.
جانگکوک تا جایی که میتونست از تهیونگ دور میکرد و موفق هم شده بود.
از اون طرف، تهیونگ هنوز غمگین بود و دلخوری درونش با یه لبخند روی صورتش پنهان میکرد.
جیمین و یونگی به هم نزدیک تر و نزدیک تر شده بودند و تقریبا میشد گفتی یونگی دیوونه اون پسره.
بقیه اعضا حس کرده بودن که چیزی بین جانگکوک و تهیونگ اشتباهه ولی هیچ کس حرفی نزده بود.
نیمه روز بود و جانگکوک ورزش میکرد. یونگی وجیمین طبقه بالا توی اتاقشون بودن و نامجین روی مبل میخندیدن.
هوسوک باز ذهن های جنایتکار نگاه میکرد.
تهیونگ طبقه بالا توی اتاقش بود و به سقف نگاه میکرد.
-اه این دقیقا کاری که ما نباید بکنیم. من باید یه دختر پیدا کنم چون محض رضای خدا توی خونه ای زندگی میکنم که همه با هرزه هاشونن و این ظالمانست.
هوسوک بین نامجین نشست و اون دو بهش خیره شدن.
نامجون گفت:
-این تقصیر ما نیست که هیچ کس تورو نمیخواد.
-خفه شو خرچنگ
نامجون تقریبا نزدیک بود مشتش توی صورت هوسوک فرو بیاره که جین دخالت کرد و نذاشت.
-هوسوک، مشکلی نیست که تنهایی. میتونی با ما خوش بگذرونی اما اگر بخوای ازارم بدی روی همین مبل حالت جا میارم
-باهاش کنار میام
هوسوک شونه ای انداخت و به برنامه مورد علاقش پرداخت.
***
(جیمین)
روی تخت با یونگی میخندیدم و بخاطر اینکه سرم روی سینه اش بود اون داشت دست هاش توی موهام فرو میبرد.
-تو اونطور هم که بقیه میگن سرد نیستی
-هم؟
بلند شدم و روی رون هاش نشستم
-تو سرد نیستی
-خیلیا موافق نیستن
شصتم روی گونش گذاشتم و اروم نوازشش کردم
-خب من توی واقعی رو دیدم. توی واقعی شیرینه.
شصتم کنار زد.
-خیلی عجیبه. می تونم باهات هر حرفی بزنم. هیچ وقت چنین احساسی نداشتم.
لبخند زدم.
-من هم همینطور. خوشحالم که با عضوی از مافیا اشنا شدم.
-من هم خوشحالم که با تو اشنا شدم.
لبخند زد و این اولین باری بود که لبخند لثه ایش میدیدم.
-اوه خدای من تو لبخند لثه ای داری
شوک شده گونه هاش گرفتم.
-چی؟ نه اینطور نیست
-چرا همینطوره. خیلی بامزست.
-تو بامزه تری
سرخ شدم.
-عوض کردن بحث لبخند لثه ای رو کنار بزار
اون دوباره خندید و من بلند و روی هوا شناور کرد.
-فقط زمانی که کنار توام اینطوریه پس ترکم نکن
این گفت و خم شد تا من ببوسه
دستش روی رونم گذاشت و من دستام دور گردنش حلقه کردم.
لب هامون با هم بازی کردن و اون لب بالاییم گاز گرفت. بین بوسه لبخند زدم.
دستام دو سرش بردم و بهم نزدیک تر شدیم.
توی این لحظه احساس ارامش و امنیت میکردم. احساس کردم توانایی متوقف کردن این لحظه دارم.
ازم جدا شد و به لب های پف کردم زل زد.
به بوسه ای دیگه دعوتش کردم و این روند دوباره ادامه پیدا کرد.
بوسه رو شکست و لب هاش روی گردنم گذاشت و اون ناحیه رو مکید.
ناله ای کردم و لبم گاز گرفتم.
لب هاش بالا اورد و دوباره من بوسید.
این بوسه ها مثل دفعه اولی که به من حمله کرد نبود.
اینبار پر از شوق و شاید...
عشق بود؟
***
(تهیونگ)
طبقه پایین رفتم تا یه لیوان اب بردارم و جانگکوک با نامجون دیدم.
-نامجون من میدونم اون کشتم. احمق که نیستم
-من نگفتم تو احمقی من میگم مطمئنی وقتی به سینه اش ضربه زدی اون مرد؟
-امکان نداره اون زنده باشه
-در واقع 40 درصد امکان زنده موندنش هست. تو دیدی که اون بمیره؟
-نه اون به یه جایی پشت خونه فرار کرد و من بخاطر اون مرد ها نتونستم بگیرمش
نامجون اهی کشید.
-پس اون نمرده
جانگکوک اعتراض کرد:
-ممکنه مرده باشه
-بزار دوربین ها رو چک کنم
شنیدم که نامجون این گفت و بعد صدای تایپ کردن چیزی اومد.
یه لیوان برداشتم و از توی یخچال اب اوردم و کمی ازش سر کشیدم.
خواهش میکنم نذاز زنده بمونه خواهش میکنم
-جانگکوک ببین
نگاهی به بالا انداختم و پدرش درحالی که با مردی راه میرفت دیدم. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده
انگار هرگز اسیب ندیده
شوکه شدنم پنهون کردم و دهنم با دستام پوشوندم.
-نه...نه من توی سینه اش ضربه زدم...من
جانگکوک شبیه کسایی شده بود که میخواست توی یه دقیقه همه چیز بهم بریزه.
ضربه ای به کاناپه زد و سنگین نفس کشید.
دیدمش که کلید ها رو برداشت و در باز کرد.
-جانگکوک داری کجا میری
نامجون پرسید و جوابش جز صدای بسته شدن در هیچ چیز نبود.
ادامه دارد...
میدونید که بخاطر ووت ندادن گله مندم ازتون
ترجمه وقت و انرژی زیادی از من میگیره و واقعا طاقت فرساست.
اگر می بینید صحفات کمه بدونید به این خاطره که من خواننده ای برای این داستان نمی بینم که به اشتیاقش صحفات بیشتر اپ کنم.
YOU ARE READING
MAFIA
Actionجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...