لبخند کمرنگی زد و سرش پایین انداخت.
-چیزی خوردی؟
بدون اینکه نگام کنه زمزمه کرد.
-نه
اهی کشیدم و چونه اش بالا اوردم.
-یادت باشه بهم نگاه کنی، باشه؟
دستم کنار زد و سر تکون داد.
-چرا اینقدر خوب باهام رفتار می کنی؟
-منظورت چیه؟
-تو رئیس مافیایی نباید مهربون باشی
-شاید تو خاص باشی
خم شدم و با دیدن سرخ شدندش نیشخندی روی لب هام شکل گرفت.
-باید یه چیزی بهت بگم. بیا بریم یه چیزی بخوریم. یه جایی می برمت که سر حال بیای
-نمی خوام جایی برم
-یالا بهتره بری بیرون وگرنه افسرده میشی
-مهم نیست
-تهیونگ
-باشه باشه
بلند شد و سمت حموم رفت تا لباس هاش عوض کنه. وقتی بالاخره بیرون اومد، یه هودی بزرگ و شلوار جین ابی پوشیده بود.
-می دونم شبیه سطل اشغال شدم. به صورتمم دست نزدم چون اصلا حسش نیست
-تو در هر صورت خوشگلی
با دیدن صورتش که سایه ای صورتی روشون افتاد خندم گرفت.
-زودباش
اروم دستش گرفتم و به بیرون از سالن هدایتش کردم.
-دارم می برمش بیرون یه چیزی بخوره مشکلی نداره؟
بلند داد زدم تا جیمین بشنوه. همینطور که استارباکسش رو می نوشید، شکاکانه سر تکون داد.
-مراقب باشید لطفاا
جیمین گفت و دقیقا می فهمیدم منظورش چیه
سوار ماشینش کردم و سمت جایی به اسم (واک اروند) رفتیم
-می تونم اینجا پارک کنم و می تونیم بریم بچرخیم یه چیزی بخوریم و خرید کنیم
-باحاله
کمربندش باز کرد و پیاده شد و منم همین کار کردم. دیدم قطره اشکی که روی گونه هاش ریخت به سرعت پاک کرد. نگران صورتش چک کردم
-اتفاقی افتاده؟
-فقط... می تونستم این کار ها رو با اون انجام بدم
با شصتم اشک هاش پاک کردم.
-می دونم دردناکه،ولی گریه نکن حالت خوب میکنم، باشه؟
-باشه
لبخند زدم،یه لبخند واقعی و گونه هاش رها کردم.
دست هاش توی دست هام قفل کرد.با چشم های درشت بهش نگاه کردم.
-من متاسفم من فقط...
دستش عقب کشید.
-مشکلی نداره
دوباره دست هاش گرفت و لبخند زد. (کم لبخند بزنید:/)
***
(تهیونگ)
چه اتفاقی داره میوفته؟
نباید چنین حسی اطراف رئیس مافیا داشته باشم. ولی مثل اینه که وقتی پیشمه ضربان قلبم تند میشه. دقیقا از کی اینقدر مهربون و شیرین شده بود؟
احتمالا بخاطر مرگ مادرم اینطور رفتار میکرد.
شروع به راه رفتن اطراف مغازه های کوچیک کردیم و اون ازم پرسید که چیزی هست دوست داشته باشم بخورم؟
-فرقی نمیکنه ولی من اونقدرام گرسنه نیستم
صدای قار و قور شکمم بلند شد و ابرو هاش بالا داد.
-شکمت چیزی دیگه ای میگه
خندید و من سمت فست فودی برد. روی یکی از میز ها نشستیم و گارسون سمتمون اومد تا سفارشمون تحویل بگیره.
-سلام خوش امدید. می تونم بپرسم چی میل دارید؟
دیدمش که بیشتر به جانگکوک زل زده. صدام ساف کردم و توجه اش به خودم جلب کردم.
-من بیکن چیزبرگر می خوام همراه با سیب زمینی و یه کاسه میوه های مخلوط و همینطور نوشابه.
سفارشاتم نوشت و نگاهی به جانگکوک کرد.
-و برای شما؟
-سالاد. بهش پنیر، گوشت خوک وزیتون اضافه کنید و یه اب
-یه مرد سالم، خوشم اومد
چشمکی زد و لبش گاز گرفت.
-همینطور یه مرد خطرناک، هیچ دوست داشتنی درکار نیست.
الکی اخم کردم و اون چشم هاش چرخوند و رفت.
-خوشم اومد
- ازچی خوشت اومد؟
-اون رفتار، حسودیت
دست به سینه شدم
-من حسودی نکردم
-اهم
توی 5 دقیقه غذامون اوردن.
-اگر چیز دیگه ای نیاز داری بهم زنگ بزن.
کاغذی رو ته بشقاب جانگکوک چسبوند و رفت. کاغذ گرفتم، مچلاش کردم و انداختم روی زمین و بعد راحت تکیه زدم.
نگاهی به غذام انداخت.
-ادمی به کوچیکی تو خیلی غذا میخوره
-می دونم
سیب زمینی ها رو توی دهنم گذاشتم.
-تو چرا اینقدر کم می خوری؟ شبیه گاومیش هایی اخه کی توی فست فودی سالاد می خوره؟
با دیدن خوردنش بینیم جمع کردم.
-من باید غذاهای سالم بخورم
-اره ولی بیا یکم قانون شکنی کن. کسی این اطراف نیست فقط یه همبرگر بخور
سرش تکون داد و کمی از ابش خورد.
-ببین خیلی اسونه
بهش نشون دادم و گازی به همبرگرم زدم. خندید و بهم دندون های خرگوشیش نشون داد چیزی که احساس میکردم قابل ستایش ترین لبخند های دنیاست.
-تا حالا ندیده بودم واقعا بخندی. بامزه است ولی بیخیال،بیا یه گاز بزن. اگر دوست داشتی می تونی داشته باشیش
-اونوقت تو چی میخوای بخوری؟
-میوه و چیپس
-اوکی
همبرگر ازم گرفت و گازی بهش زد.
-خب؟
-محشره
-گفته بودم
همینطور که می خورد تکه ای از سالادش و چیپس هام خوردم.
-نمی تونم نفس بکشم
بعد از تموم کردن همبرگر دستش روی شکمش گذاشت.
-هه طبیعیه
-نه برای من. زودباش بیا تا اون خانم نیومده بریم
-برای همین سینه هاش شل بودن
زمزمه کردم و تا بیرون از دنبالش رفتم. دوباره دست هام گرفت قبل از اینکه روبروی مغازه ای که چشمم گرفته بود وایسیم چند مغازه رو رد کردیم.
-گوچی! زود باش
داخل مغازه کشوندمش. سمت بخش ژاکت ها تقریبا پرواز کردم.
-کدومش؟
کیف پولش بیرون اورد.
-نه! تو قرار نیست چیزی بخری. اینا خیلی
-ته من عضو مافیام. پول دارم فقط یکی رو انتخاب کن
به یکی از ژاکت ها اشاره کردم و اون براش داشت و سمت کانتر رفتیم.
-769 دلار میشه
جانگکوک دسته چک هایی بیرون اورد و به مرد داد. قبل از اینکه بیرون بریم بغلش کردم که باعث شد سورپرایز بشه.
-من فقط می خواستم برای اینکه سرحال اوردیم ازت تشکر کنم تو فوق العاده هستی
ازش جدا شدم. درحالی که لبخند زده بود از اونجا بیرون رفتیم
***
(جانگکوک)
قبلا هیچ وقت با کسی اینقدر نخندیده بودم.
هیچ وقت!
دارم عاشقش میشم؟ البته که نه. من رئیس مافیام. اون گارسون کافه است. ما صد در صد ادم های متفاوتی هستیم. درسته...
ولی... قلبم داره یه کار هایی میکنه. یه احساس متفاوت؟
(ناشناس)
-خب خب خب اگر اون رئیس مافیای جذابمون نیست.
-اون یکی پسر کیه؟ معشوقه اش؟
-به نظر می رسه. ازشون عکس بگیر
-خخخخ
-دارم میام دنبالت جئون و قرار نیست باهات مدارا کنم
-از اون پسر هم عکس بگیرم
-مخصوصا از اون پسره. واضح باشه. میخوام کاری کنم جئون زجر بکشه.
***
(تهیونگ)
الان ساعت 7 شبه و ما از ساعت دوازده تا الان اینجا بودیم و من از این خوشحال تر نمی تونستم باشم.
-بیا ببین یه چیزایی هست که باید نشونت بدم.
من سمت یه پل برد و نفسم حبس شد. روبروی ما ابشار قشنگی قرار داشت و اسمون سایه ابی تیره ای انداخته بود.
-محشره
-درسته، گاهی اوقات میام اینجا و به یه سری چیزا فکر میکنم با وقت هایی که عصبانیم.
کنجکاوانه پرسیدم
-چرا میای اینجا؟
-مامانم عادت داشت من اینجا بیاره. مکان مورد علاقه اش بود.
-مادرت حتما زن عالی بوده
-درسته
-خب اینجا الان مکان موردعلاقه من هم هست.
-بابتش خوشحالم
بهم خیره شدیم و اون با گرفتم مچم شوکم کرد. معصوم به نظر می رسید، مثل یه بچه کیوت.
(جانگکوک)
خدای من اون زیباست. همه چیزش محشره. اون کامله. نه این کار نکن جانگکوک. این کار نکن!
همینه نمی تونم عقب بکشم. خم شدم و بوسیدمش
لب هاش مزه توت فرنگی تازه میداد. نرم بود و دلم میخواست کاش می شد تا اخر عمر توی همین لحظه بمونیم.
لب بالاییش گاز گرفتم و اون دهنش باز کرد؛ بهم اجازه ورود داد.
خدایا من بیشتر میخواستم
ولی اون دست هاش روی سینه ام گذاشت و من به عقب هل داد. اوه اره ما نیاز داریم نفس بکشیم
-این فقط افسانه است.
-کمربندت ببند احمق
هیچ وقت اجازه ندادم کسی دور و ورم رئیس بازی دربیاره ولی حس کردم باید انجامش بدم.
-مامانم اگر بود ازت خوشش می اومد.
همینطور که به بیرون از پنجره خیره بود این گفت. نگاهی بهش انداختم.
-واقعا؟ چرا اینطور فکر میکنی؟
-من بیرون بردی. کمک کردی سرحال بیام. اون مطمئنن عاشق مهربونی هات می شد.
ساده جوابش دادم
-اوه
تقریبا ده دقیقه بعد ما روبروی اپارتمان بودیم. کمربندش باز کرد و تکیه زد. روبه من چرخید.
-ازت ممنونم جانگکوک
-قابلی نداشت.
(تهیونگ)
خب شاید یکم بیشتر میخواستم
بالای لباسش گرفتم و باعث شد شوکه بشه. نیشخندی زد و دست هاش روی ران پام گذاشت.
-پس خیلی شجاعی
-شاید
خم شدم و لبش بوسیدم. تمام بوسه های قبلم در مقایسه با جانگکوک اشغال بودن. باعث شده بود یه احساساتی داشته باشم.
عقب کشیدم و لبخند زدم. ازماشین پیاده شدم و قبل رفتن سمتش برگشتم.
-کمربندت ببند. خدانگهدار
سمت ساختمون دویدم و صدای خنده هاش وقتی در می بست شنیدم.
در باز کردم و داخل شدم. نگاهی به در کردم.
-چه اتفاقی افتاد؟
جیمین با حوله و ماسک روی صورتش بیرون اومد.
-چیم محشر بود.
-چی؟ شما دوتا سکسی چیزی داشتید؟
اشاره کرد تا دنبالش روی مبل بشینم. روبروی تخته نشست و من روبروش روی تخت نشستم.
-نه! ما همدیگه بوسیدیم... و محشر بود.چیم، وقتی کنارشم حس های مختلفی دارم. دیوونه کننده است.
چشم هاش درشت شد.
-اوه خدای من شما همدیگه بوسیدید؟!
-اره!
![](https://img.wattpad.com/cover/274049343-288-k997376.jpg)
YOU ARE READING
MAFIA
Actionجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...