ضربه ای به کاناپه زد و سنگین نفس کشید.
دیدمش که کلید ها رو برداشت و در باز کرد.
-جانگکوک داری کجا میری
نامجون پرسید و جوابش جز صدای بسته شدن در هیچ چیز نبود.
سمت نامجون رفتم.
-اون واقها زندست؟
سری تکون داد و کامپیوتر خاموش کرد.
-و نمی دونم جانگکوک دقیقا کدوم گوری رفته ماشینی هم که بهمون دادن این پشته ولی...
به جایی که جانگکوک وقتی عصبانی بود اونجا میرفت فکر کردم.
-اون حالش خوبه. من می دونم کجاست، اونجا نرو دوست داره تنها باشه
-ولی اون کجاست؟
-جایی که هرموقع عصبانیه اونجا میره. "واک روند" داره فکر میکنه.
-باشه
ضربه ای به شونه اش زدم و رفتم بالا، میخواستم دوباره بخوابم.
اگر پدرش هنوز نمرده بود پس این معنی میداد که میخواد ادمای بیشتری دور خودش جمع کنه.
هنوز دنبال جانگکوکه و حتی ممکنه کار های بدتری هم انجام بده.
روی تخت و زیر پتو رفتم
-من میترسم جانگکوک
قطر اشکی تنهایی روی گونه هام سر خورد.
***
(جانگکوک)
به سمت قبر رفتم و بهش زل زدم.
-دوباره بگا رفتم
به خودم گفتم و دستام توی موهام فرو بردم.
-دلم برات تنگ شده مامان دلم برای حرف های قشنگت تنگ شده. چرا تو باید اون کسی باشه که میره؟ چرا اون باید تو رو بکشه؟ ولی من دارم تلاشم میکنم مامان... تلاش میکنم تا انتقامت بگیرم. من انتقامت میگیرم. نمی تونی باور کنی چه کسی رو دیدم. کیم تهیونگ...
من دوسش دارم مامان فکر میکنم بهش علاقه دارم ولی باید تمومش کنم. تا مراقبش باشم.
دارم کار درست انجام میدم؟
گم شدم.
و اگر بخوام صادق باش، ترسیدم. هیچ وقت ترسم به بقیه نشون ندادم. تو همیشه بهم کمک کردی ولی من هیچ راهنمایی ندارم ارزو میکنم کاش اینجا بودی. من تقریبا اون کشته بودم مامان ولی اون قویه. ببخش نا امیدت کردم.
دوست دارم مامانم و خوشحالم که توی ارامشی.
صدام میلرزید و قطره اشکی از چشم هام روی گونه هام سر خورد و من سریع پاکش کردم.
معمولا به ابشار میرفتم ولی عصبانی نبودم. ناراحت بودم و نا امید... فکر می کردم اون توی دست هام دارم؛ ولی اینطور نبود. تهیونگ می تونی توی خطر بیشتری باشه.
دوباره... بخاطر من
ازت متنفرم بابا
ازت به شدت متنفرم.
***
به خونه برگشتم ولی هیچ کس توی سالن نبود. خودم به طبقه بالا توی اتاق کشیدم.
اشک هام همینطور می باریدن و من ازشون متنفر بودم.
من هیچ وقت گریه نمی کنم.
دارم ضعیف میشم
تهیونگ روی تخت دراز کشیده بود وقتی در باز شده رو دید نشست.
-جانگکوک؟ داری گریه میکنی؟
سرم چرخوندم
-نه
سرم سمت خودش برگردوند و اشک هام کنار زد.
-جانگکوک، چی شده؟
به نظر می رسید اون هم گریه کرده.
-هیچی
-بهم بگو... رفته بودی ابشار؟
سرم به چپ و راست تکون دادم.
-پس.. کجا رفته بودی؟
انگشت شصتش زیر چشمام نوازش میکرد.
-قبر مادرم
بالاخره و گفتم و اون دلسوزانه نگام کرد.
-اوه جانگکوک
بغلم کرد.
ذهنم بهم میگفت جدا شم ولی بدنم دوست نداشت تکون بخوره
به ارومی به عقب روندمش
-نیاز نیست من اروم کنی. من خوب میشم
-نه تو نمی تونی وقتی به کسی نیاز داری اون از خودت برونی. نیاز نداری وقتی غمگینی تنها باشی.
داشت گریه میکرد.
-داری بخاطر من گریه میکنی؟
-یه جورایی، گریه میکنم چون ترسیدم. اون زندست می تونه هر لحظه حمله کنه. می ترسم اتفاقی وحشتناک بیوفته
-تو در امانی. گریه نکن تو در امانی
بهش گفتم و سمت تخت رفتم ولی دستم گرفت.
-تو چرا اینطوری هستی؟
چشم هاش مثل هاپو ها برق میزد.
-نمی تونم توضیح بدم...فقط گریه نکن.
روی تخت نشستم.
***
(تهیونگ)
از اتاق بیرون اومدم پیش جیمین که توی اتاقش بود رفتم. در زدم و یونگی سمتم اومد.
-هی چی شده؟
با گریه گفتم:
-جیمین کجاست؟
-روی تخت
در باز تر کرد
-ته؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
جوابی ندادم و بغلش کردم.
-من...من شما دوتا رو تنها می زارم
یونگی بلند اعلام کرد و در بست.
-ته عزیزم چی شده؟
جیمین سرم گرفت.
-من ازش دور شدم. چیم جانگکوک من پس میزنه. پدرش زندست...
-پدرش زندست؟!
- اره! من میترسم و جانگکوک میگه ازم مراقبت میکنه ولی اینبار بهش باور ندارم. باهام چیزی درمیون نمی زاره و همه چیز... داره اشتباه پیش میره.
همینطور که سرم روی شونه هاش بود هعق هعق کردم.
-من خیلی متاسفم ته. باید باهاش حرف بزنم؟
-نه...
به ارومی کمرم مالش داد.
-بهم گوش کن، ته. من وقتی می بینم شما تا الان قوی بودید بهتون افتخار میکنم. تو داری عالی پیش میری. نذار هیچکس فکر دیگه ای دربارتون بکنه. جانگکوک احتمالا تحت فشاره. می دونم دوستش داری و مطمئنم اون هم تو رو دوست داره ولی گریه نکن. امنیتمون بالا تر رفته و من مطمئنم پسرا اماده هرچیزی هستن. نترس و اروم باش. ارامش داشتن الان تنها چیزی هست که بهش نیاز داریم.
می دونم همه این ها جدیده؛ می دونم ترسیدی ولی فقط بیاد بیار جانگکوک میخواد تو در امنیت باشی
پس گریه نکن ته ته. بخاطر من و بخاطر مادرت قوی باش.
اون درست می گفت...
-ممنونم چیم
فین فین کردم و اون بهم لبخند زد.
-خواش می کنم
***
(یونگی)
هیچ وقت جانگکوک اینطوری ندیده بودم.
اون... شکسته خورده به نظر میرسید.
-نمی خوای بهم بگی چی شده؟
همینطور که روی نوک تخت نشسته بودم بهش زل زدم.
-من باختم رفیق
-منظورت چیه؟
-همه چی، من یه بازنده کوفتیم
-الان این نگو. تو بازنده نیستی. تو از مراقبت میکنی و بهترین تصمیم ها رو میگیری. چی شده کوک؟ تو قبلا هرگز اینطور نبودی.
کنارش روی تخت نشستم.
-رفتم سر قبر مادرم.
اروم سر تکون دادم.
-چطور پیش رفت؟
-شاید عجیب به نظر بیاد ولی باهاش حرف زدم. بهش گفتم دلم براش تنگ شده و تلاش کردم اون ادم بکشم ولی شکست خوردم.
-اون زندست؟
-یاپ، به نظر میاد ضربه چاقوم اثری نداشته.
-اشکالی نداره جانگکوک ما به عنوان تیم از پسش بر میایم.
دستم دور شونه هاش انداختم.
-و بهم بگو بودن با تهیونگ چطور پیش میره؟
گونه هاش فشرد.
-نمی دونم، من تقریبا همه چیز تموم کردم.
-چرا؟
-چون نمی تونم دائم توی دردسر بندازمش. من همین الانشم مادرش کشتم نمی خوام اتفاق های دیگه ای بیوفته
-باشه هرچی فکر میکنی درسته من دخالتی داخلش نمی کنم. ولی بهم گوش کن. به ته تجاوز شده؛ حتما اسیب دیده و شاید هم ارزو داشته که توی اغوش تو اروم بگیره.
تصور کن بیای خونه و بشنوی پسری که دوسش داری میخواد باهات بهم بزنه. حتما احساس تنهایی میکنه. من نمیگم کاری که تو داری میکنی اشتباهه فقط فکر میکنم درست نیست.
فقط...کاری نکن اون بچه احساس بدتری نسبت به الان داشته باشه
و تو... تو توی هیچ چیز نباختی امیدوارم بدونیش. دوست دارم پسر
ضربه ای به شونه هاش زدم و بلند شدم.
-ممنونم... هیونگ
-هیونگ؟
سرم چرخوندم.
-اره
-باید بهش عادت کنم
خندیدم و بیرون اومدم
***
(تهیونگ)
همه ما توی اتاق جلسه بودیم و حدس می زدم قرار درباره اینکه باید با پدر جانگکوک چیکار کنیم حرف بزنیم...
ادامه دارد...شرط ووت هفته بعد ۳۰ ووت
YOU ARE READING
MAFIA
Acciónجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...