part23

1.1K 140 6
                                    

-به نظر یه برنامه میاد؟
جانگکوک به هممون نگاه کرد و ما سر تکون دادیم.
-اوکی استراحت کنید چرا که فردا قرار سخت تمرین کنیم.
***
(تهیونگ)
-اخرین باری که من به معنای واقعی ورزش کردم خیلی وقت پیش بود... امیدوارم درک کنید.
همونطور که کنار جانگکوک روی تخت با یه چراغ روشن دراز کشیده بودیم بهش گفتم.
-از پسش بر میای... ما فقط می خوایم اماده اتون کنیم.
همینطور که به تاج تخت تکیه زده بودیم بهم نگاه کرد.

-دقیقا برای چی ما باید اماده شیم؟ شما پسرا می تونید از ما مراقبت کنید.
اهی کشید. من بلند کرد و باعث شد فریاد بزنم و روی پاش گذاشتم. همینطور که رونم نوازش میکرد.
-چون همیشه قرار نیست  ازتون مراقبت کنیم.  این اتفاق توی دنیای مافیا میوفته. بابت اینکه وارد این دنیا کردمت ازت معذرت میخوام ولی این دقیقا وضع اینجاست. اگر برای لحظه ای نتونیم ازتون مراقبت کنیم؛ خوبه بدونید چطور از خودتون دفاع کنید و متاقبلا بجنگید.
-ولی تو قرار بود ازم مراقبت کنی.
نق نق کردم.
-درسته. ولی خوبه خودتم بتونی از خودت مراقبت کنی و اگر زمانی من نتونستم...
لب هاش بوسیدم و عقب کشیدم.
-تمومش کن. نیاز نیست دائما به این موضوع اشاره کنی.
-نمی دونم... من فقط احساس میکنم همه چیز قرار نیست باب میلم پیش بره و من قرار خیلی بد اسیب ببینم. خیلی بد...
-این اتفاق نمی افته جانگکوک. تو قبلا هیچ وقت اسیب ندیدی... درسته؟
شونه ای بالا انداخت.
-اهه تیر خوردم، گاهی ام چاقو، بعضی مواقع هم سرم اسیب دیده. چیز بزرگی ام نبودن..
-مسیح جانگکوک... چه چیزایی تجربه کردی... من مطئمن اتفاق خیلی بزرگی قرار نیست برات بیوفته. پس لطفا اینطوری فکر نکن.
با شصتم خطی روی سینه اش کشیدم. عادتش بود شب ها لباسش در بیاره.

-باشه فکر نمی کنم. به استراحت نیاز داری. باید صبح زود بلند بشی
-ادم سحرخیزی نیستم
غرغر کردم و اون خندید.
-بهش عادت می کنی.
از روی پاهاش بلند شدم و سرم روی بالش گذاشتم. اون هم همینکار کرد.
نزدیکش شدم و پایین تر رفتم و اینطوری می تونستم سرم روی سینه اش بذارم.
-سینه های قوی ای داری
چشمام چرخوندم و ضربه ای به سینش زدم.
-هیسس
دستاش دورم حلقه کرد و طولی نکشید که بخواب رفتم.
***
-بلند شید پسرا
با صدای جانگکوک که به دیوار ضربه میزد تکون خوردم و بیدار شدم.
چشم هام مالیدم تا به نور عادت کنن. امکان نداشت هشت ساعت خوابیده باشم انگار نیم ساعت بود.
جانگکوک داخل اتاق برگشت و با دیدنم نیشخندی زد.
-اوه تو بیداری
نگاهی بهش انداختم.
-معلومه. اصلا هم نمی تونستم صدات که پشت سرت انداخته بودی بشنوم
-همینطور باهوش بمون. من کسی ام که قرار بهت اموزش بده.
سمتم اومد و رو تختی رو از روم کشید و باعث شد غرغر کنم.
-بلند شد
-نمیشه فقط 30 دقیقه بیشتر بخوابم؟
چشم هام نیمه باز بودن.
-نه. جیمین بیدار شده توهم میتونی
بازوم گرفت و من از روی تخت بلند کرد.
غرغر کردم و بهش زل زدم.
-باشه باشه بلند شدم.
لبخند زد و ذوق زده سمت در رفت.
-تا پنج دقیقه دیگه لباس بپوش و بیا توی اشپزخونه.
چشم هام چرخوندم و سمت لباسام رفتم. شلوار چسبون مشکی و یه لباس اور سایز استین دار زرد رنگ پوشیدم.
دندون هام مسواک زدم، موهام درست کردم و چاپ استیک توت فرنگیم زدم.
از اتاق بیرون و طبقه پایین سمت اشپزخونه رفتم.
همه پسرا رو دیدم که پن کیک و تمشک و کنارش هم اب پرتقال جلوشون بود.
کنار جیمین که همینطور داشت میخورد نشستم.
-ده دقیقه پسرا
نامجون گفت و اونا سمت سالن رفتن.
-اگر قرار باشه بازم عجله کنیم میرم می زنمشون
جیمین گفت و منم تاییدش کردم.
-منم این تمرینا رو نمی خوام.
غرغر کردم.
جیمین تکه دیگه از پنکیکش خورد.
-حداقل کمکمون میکنه.
***
ده دقیقه بعد...
جیمین همراه نامجون و یونگی به اتاق بزرگ طبقه پایین رفتن و من هم جین و جانگکوک و هوسوک تا باشگاه طبقه بالا دنبال کردم.
داخل شدم و انواع لوازم و دستگاه  و اینه بزرگ و تشک دیدم.
همینطور که با تحسین به اطراف نگاه میکردم گفتم:
-شما واقعا از اینا استفاده می کنید؟
جانگکوک اره و امروز هم قرار روی وزن و انعطاف بدن کار کنیم. تو خیلی استخونی هستی ته و میخوام یکم وزن اضافه کنی.
-هی تقصیر من نیست که بدنم اینطوریه. من هیچ وقت اینطوری نخواستم.
از خودم دفاع کردم و دست به سینه شدم.
سمتم اومد و دست هاش دور مچم حلقه کرد.
-برام مهم نیست. من عاشق بدنتم.
هوسوک چشم هاش چرخونده.
-اهم... تمرین کنیم؟
جانگکوک گلوش صاف کرد و کنار کشید.
-درسته، ته تا چقدر می تونی وزنه بلند کنی؟
-ها؟
تا حالا اینقدر گیج نشده بودم.
-مهم نیست، بیا اینجا.
جانگکوک صدام زد و من هم کنارش، کنار یه سری وسایل که بیشتر شبیه سینه با نوک بلند بودن ایستادم
-اینا چین؟
جین شروع به جواب دادن کرد و من هم بهش خیره شدم.
-دمبل. زیاد سنگین نیستن هرکدوم 20 پوند.
-سعی کن بلندشون کنی.
خم شدم و سعی کردم یکیشون بلند کنم ولی بدجور شکست خورد.
هوفی کردم.
-ریدم
جانگکوک اهی کشید.
-یه سری کار هاست که باید انجام بدیم.


بازم یه اپسیلون مافیا ^^
بابت پیام های محبت امیزتون هم واقعا مممنونم حس خوبی بهم القا کردن
شرط ووت برای پارت بعد ۴۰


MAFIAWhere stories live. Discover now