Part30

1K 118 8
                                    

-خلاصه بگم. من تهیونگ میخوام. چیکار کنم پسش بدی؟
-قرار نیست بگم خودت تنها بیای. بعد از اون شیرین کاری ای که کردی ، من خودم اماده کردم.
-ازم میخوای چیکار کنم؟
-توی دو روز، میخوام همتون بیاید اینجا
نیشخند زد و من می¬دونستم چیز خوبی در انتظارمون نیست.
-چی؟ چرا...
-سوال نپرس. اگر شما بعد از دو روز اینجا نباشید تهیونگ جای شما اسیب میبینه (اینجا رو چرت ترجمه کردم. اصلا نمی¬فهمم منظورش از تهیونگ گتس ایت چیه.)
اوه و جانگکوک...
بند انگشت هاش شکوند.
-دیگه سیستم گوهم هک نکن!
وثانیه بعد کف دست هاش روی دوربین قرار گرفت و ما هیچ چیز جز خط های صاف و صدای یکنواختی  روی صحنه ندیدیم.
نامجون ارتباط همه چیز رو قطع کرد و اهی کشید. به کامپیوتر هوسوک نیم نگاهی انداختم و خونه رو دیدم. توی سایز نرمالش.
-اون داره یه کارایی میکنه...
بلند گفتم و بقیه موافقت کردن.
جین: خب ما قرار چیکار کنیم؟
-قراره همون کاری رو که گفت انجام بدیم. توی دو روز بریم اونجا. این بین هم تمرین کنید. زمانتون تلف نکنید. من تا زمانیکه تهیونگ صحیح و سالم همراهم نیاد از اون خونه بیرون نمیام.
***
تهیونگ
-تو قراره با جانگکوک مبارزه کنی.
پدر کوک بهم گفت.
-چی؟
-تو قراره باهاش بجنگی. از زمانی که توی جبهه مایی باید باهاش بجنگی. من جانگکوک میشناسم...
-تو اون نمی¬شناسی. تو خیلی کم این اطراف بود. چطور می¬تونی خود واقعیش بشناسی؟

سرفه ای کرد و بهم نزدیک تر شد.
-و تو چقدر اون میشناسی؟ چند ماه؟ لطفا... من پدرشم. همه چیز دربارش می¬دونم.
-اگر تو پدرش بودی هرگز تنها رهاش نمی¬کردی. دقیقا بخاطر همین اون الان قاطی این چیزا شده. تو نباید اونی باشی که عصبانیه یا حتی ناراحته. پسر تو مادر من رو به قتل رسونده. من کسی ام که باید باهاش کنار بیام.
توی گونه هاش فوت کرد.
-گوش کن کیم تهیونگ. من دارم تلاشم میکنم باهات مهربون باشم. عقلت جای دیگه ای به کار بنداز و گوش کن بهت چی میگم.
شونه ای بالا انداختم.
-بهرحال.
شروع کرد به توضیح دادن درباره کار هایی که نیاز بود طی این دو روز انجام بدم. پدر جئون یه شیطان عوضی بود که نیاز به یه دم کونی خوب داشت.
اون مرد باهوشی بود ولی کمی احمق می زد.
چرا من باید بهش کمک می¬کردم تا پسرش بکشه؟ یا حتی اعضای باند مافیا رو؟

شاید جانگکوک مادرم رو کشته بود، ولی من هنوز دوستش داشتم.
کاری که تو برای عشق انجام میدی، درسته؟
شبیه یه دیوونه بودم که هنوز جانگکوک میخواد. زمانی که روزش می¬رسید من می دونستم چی کار باید بکنم اما تا اون روز باید تظاهر می کردم که هرکاری که ازم میخواد انجام میدم.
***
جانگکوک

من می دونستم طی چند روز اینده نمی¬تونم مشکلم رو با تهیونگ حل کنم. ولی شاید می¬تونستم با اون کوتوله انجامش بدم.
بعد از تموم کردن ورزش به اتاق جیمین رفتم. در زدم و صدای ضعیف بیا داخل شنیدم.
در و باز کردم و دیدم اون و یونگی روی تخت می خندن و هم رو بغل کردن.
به محض اینکه جیمین من دید چشم هاش چرخوند.
-یونگی ما داریم تمرین میکنیم. بعدا همه چیز بهت توضیح میدم.
بهش اشاره کردم تا اونجا رو ترک کنه و اون سریع پیامم رو گرفت.
سری تکون داد و بلند شد.
-بعدا باهات حرف می¬زدنم چیم
قبل از خارج شدن از اتاق سمتم اومد و دستی روی شونم گذاشت. من بیرون نرفتم و در عوضش در بستم.
-برو تمرین کن. الان اصلا حوصله حرف زدن ندارم.
دراز کشید و  به سقف زل زد.
-می¬دونم که احتمالا ازم متنفری...
-احتمالا؟ من همون لحظه که تو وارد کافه شدی ازت بدم می¬اومد.
-لطفا بزار حرف بزنم.
اهی کشید و چیزی نگفت. من ادامه دادم.
-من واقعا نمیخواستم این اتفاق بیوفته و احساس وحشتناکی بخاطر کشتنش دارم. من فقط زیادی توی این کار موندم، من واقعا به چیز دیگه ای جز انتقام فکر نمی-کردم. به محض اینکه فهمیدم اون مادر تهیونگه احساس مضخرفی پیدا کردم. نمی¬تونستم بهش چیزی بگم. این موضوع اون درهم می¬شکست و من عاشقش شده بودم. فکر می کردم می¬تونم این موضوع رو تا یه مدتی بدون اینکه بهش بگم پیش خودم نگه دارم.

-و فکر کردی حرفی بهش نزدن بهترین راهه؟
-من نمی دونم به چی فکر می¬کردم. من فقط درمورد پدرم نگران بودم و سعی می¬کردم از هر دوتون مراقبت کنم. من فقط نمی دونستم دارم چیکار می کنم. نمی دونستم چطور باهاش کنار بیام...عشق و این چیزا...می-ترسیدم از دستش بدم. می¬ترسیدم همه چیز خراب کنم و پدرم بهترین تیکه وجود من رو ازم بگیره. دارن بهت التماس میکنم من ببخشی و بهم کمک کنی
جیمین برای مدتی حرفی نزد و همین باعث شده بود اضطراب داشته باشم.
دقیقه ای بعد بلند شد و هوفی کرد.
-فهمیدم. می دونم عاشقشی و همینطور می دونم اون چقدر تو رو دوست داره. ته ادم خیلی احساسی ایه. نه اینکه  بد باشه این چیزیه که هست. هیچ نشونی از پدرش نبود و من تنها کسش بودم و وقتی تو وارد داستان شدی اون خیلی خوشحال بود. بعدشم که سر و کله مادرش پیدا شد و انگار همه چیز به نحوی سر جاش بود.
الان، اون فهمیده پسری که دوستش داشته مادر خودش کشته. من اون میشناسم و می دونم دردش اندازه جهنمه ولی اون هنوز عاشقته جانگکوک. بهم اعتماد کن، من حدس می¬زدنم اون تو رو میبخشه. یه جورایی...
ولی بهتره برش گردونیم. اگر اسیبی بهش برسه من تورو میکشم.
-واقعا؟ ممنونم.
سمتش دویدم و بغلش کردم. قیافه ای عجیب به خودش گرفت.  عقب کشیدم و خجالت زده سرفه کردم.
-ببخشید من همیشه اینطوری نیستم. می¬رم سر تمرین دیگه.
گلوم صاف کردم و از اتاق بیرون رفتم.
***
جیمین

صادقانه نمی دونستم می¬تونم جانگکوک ببخشم یا نه. احساس می کردم می¬تونم ولی دقیق نمی دونستم.

از ادمایی که به بهترین دوستم اسیب می¬رسوندن خسته شده بودم. مثل اینکه اون یه حشره است.

اینجا نویسنده اصلی پرسیده راحتید اسمات بنویسم یا نه..
و بله مثل اینکه پارت های بعدی اسمات داریم..
البته بهتره کم کم با مافیا خداحافظی کنیم

MAFIAWhere stories live. Discover now