part5

2.3K 225 4
                                    

با بغض گفتم و به تلوزیون خیره شدم.  یونگی و جانگکوک بلند شدن.
-واه چی شده؟
اشک های جیمین سرازیر شدن.
-خدای من، همونه؟
چهره خیسم به جیمین زل زد و اون لرزید.
-لطفا بهم بگو اینا همش خیالات لطفا بیدارم کن. بهم بگو مامانم نمره
همینطور که من گرفته بود گریه می کردم.
جانگکوک: اون مادرته؟
جیمین جای من جوابش داد چون حتی نمی تونستم به کسی جواب بدم.
-اره
+++
(جانگکوک)
من و یونگی نگاهی بهم انداختیم. من مادرش کشتم. من تنها کسی که داشت رو کشتم. تقصیر من بود.
من...
من مثل پدرم هستم
-اون مادرته؟
به ته نگاه کردم.
-اره
همینطور که جیمین گرفته بودش گریه می کرد.
-من متاسفم ما دوتا میریم تا یکم فضا داشته باشید.
بازوی یونگی رو گرفتم و از اپارتمان بیرون اومدیم. به محض سوار شدن مشتی به فرمون زدم.
-من مادرش کشتم یونگی، اون کسی بود که زن دربارش حرف می زد. اون پدرش از دست داده و من مادرش کشتم حتی نذاشتم ازش خداحافظی کنه. من دقیقا مثل پدرمم
-چرا اینقدر اهمیت میدی؟
سرم عقب بردم
-مادرم برای پدرم فقط یه هرزه بود. اون همیشه ارومم می کرد ولی اون اشغال کشتش. اون تنها کسی بود که داشتم و ازم گرفتش این دقیقا حسی هست که ته الان داره. من اون نابود کردم یونگی
-متاسفم رفیق. می دونم مرگ مامانت برات خیلی وحشتناک بوده ولی من همه کسم رو از دست دادم و دیگه برام  مهم نیست. ولی یه سوال ازت دارم چرا اینقدر به احساسات اون پسر اهمیت می دی؟
-من...من نمی دونم
-چرا می دونی
-ازم بازجویی نکن! من اینجا دستور می دم. بیا برگردیم.
پدال گاز فشار دادم و سمت گروه برگشتیم.
***
-شما دوتا کجا بودید؟
جین درحالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و نوشابه می خورد کنجکاوانه پرسید.
-کلاب
یونگی به راحتی دروغ گفت و کنار هوسوک روی کاناپه نشست.
-هممم
-یه گروه مافیای فردا توی یکی از برج ها میخواد ما رو ببینه راس ساعت ده اماده باشید.
همه رو خبردار کردم و سمت اتاقم، طبقه بالا رفتم.
هوسوک و نامجون باهم پرسیدن
-صبر کن، صبح؟
-اره
جوابشون دادم وبالا رفتم.
در بستم و روبروی تخته نشستم. فندک و سیگارم رو دراوردم و پک عمیقی زدم.
جسد خونی مادرم رو تصور کردم. اینکه چطور پدرم عذابش می داد رو تصور کردم و بعد من، مادر تهیونگ رو دیدم. خونه همه جا رو پر کرده بود. ازم خواهش می کرد تا بهش رحم کنم و بزارم پسرش رو ببینه و من بهش اسیب زدم. من به تهیونگ اسیب زدم، به پسری که فکر می کردم می تونم باهاش رابطه داشته باشم.
اون نمی تونست بفهمه که کی مادرش کشته؛ نمی تونم بهش بگم. اون تا همیشه ازم متنفر میشه.
-از خودم و این زندگی مضخرف متنفرم
بدون اینکه مخاطبی داشته باشم گفتم و سیگار توی جا سیگاری خاموش کردم.
***
(تهیونگ)
-اوه ممنونم
جیمین تلفن قطع کرد و کنارم روی کاناپه نشست، جایی که با چشم های قرمز و پف کرده به مکان نا معلومی خیره شده بودم.
-پلیس ها گفتن تحقیق میکنن و وقتی چیزی پیدا کردن بهمون خبر می دن.
جوابی ندادم و چشم هام چرخوندم و عطسه کردم.
جیمین اشک ها رو از روی صورتم کنار زد.
-متاسفم عزیزم کاش می تونستم همه چیز بهتر کنم.
-نمی دونم رفیق نمی دونم، من فقط تورو دارم. لطفا ترکم نکن چیم،لطفاا
اروم زمزمه کرد.
-من هیچ وقت هیچ وقت ترکت نمی کنم
دلم براش تنگ شده بود. اون فقط برگشت تا باهام صحبت کنه و حالا دوباره رفته بود؛ اینبار برای غذا. بهم گفت دوستم داره و من بهش نگفتم.
***
(جانگکوک)
-از اینکه اومدید خوشحالیم
روبروی گروه نشستیم و با چشم های به خون نشسته به لیدرشون نگاه کردم. توی مافیا تو نمی تونی به همه اعتماد کنی حتی گروه های دوست.
امروز روزش نبود. نمی تونستم تهیونگ از ذهنم بیرون کنم. نمی خوام باعث اشک هاش باشم.  برای همین هم می خواستم امروز بیرون ببرمش تا حداقل کمی، کمی حالش بهتر بشه.
-هی؟ جئون؟
لیدر دستش تکون داد.
-چیه؟
-من گفتم ماموریتمون ممکن به پدرت ختم بشه
چشم هام گشاد شد.
-واقعا؟
-مم. ما می دونیم اون هنوز توی شهر نیست ولی با یه نگاه کردن اون اونقدر هام دور نیست
-و تو از کجا می دونی؟
-من بهترین هکر ها رو دارم جئون. تو این می دونی. ما می تونیم بعدا بهش حمله کنیم نه الان.
-می دونم احمق نیستم
-می دونم، می دونم فقط می خواستم بهتون هشدار بدم.
نامجون: مربوط به چی؟
-ظاهرا یه گروه خیانتکار دنبالتون می گرده. پس، مراقب باشید.
-ممنونم
بلند شدم
-تموم شد؟
پرسیدم و اونم سرش تکون داد. از اونجا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
-می رسونمتون خونه و بعد جایی میرم
این گفتم قسمت راننده نشست
-کجا-
-درباره کار هام سوال نپرس
هوسوک دهنش بست وبه بیرون از پنجره نگاه کرد و یونگی اروم خندید.
***
در زدم و جیمین سمت در اومد.
-بله؟
-می خوام تهیونگ ببینم
-اون اصلا روی مود نیست جانگکوک
-فقط میخوام باهاش حرف بزنم
جیمین اهی کشید و کنار رفت و اجازه داد داخل شم. وارد خونه شدم و با کاسه پر نودل مرغ روی کاناپه مواجه شدم.
-اون توی اتاقشه. در سمت چپ
سر تکون دادم و اروم در زدم. بعد از شنیدن بیا داخل، وارد شدم و اون با دیدنم سورپرایز شد.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
- می خواستم چکت کنم
بالای تخت نشستم و دیدم اون روبروی تخته ایستاد.
-چرا؟
-چون می دونم حالت خرابم و دوست ندارم گرفته ببینمت.
لبخند کمرنگی زد و سرش پایین انداخت.
-چرا؟
-چون می دونم حالت خرابم و دوست ندارم گرفته ببینمت.

MAFIAWhere stories live. Discover now